26

148 32 6
                                    

روز ها و ماه ها به چشم بهم زدنی گذشتن، تعطیلات تابستانی مدرسه شروع شده بود و چند روزی از تابستان میگذشت‌ . دختر آلفا ساکت تر از همیشه شده بود و از اینکه توسط بقیه طرد بشه براش جدید نبود اما تاثیر زیادی روی اعتماد بنفسش میذاشت و احساس ناکافی بودن را در او زیاد میکرد. تقریبا آخرین روزهای مدرسه بود و معلم ها تمام امتحان ها رو برگزار کرده بودن و هر کس وسایل رو مرتب میکرد که تا شروع سال تحصیلی بعدی استراحت کنه. ریئون پرونده ها و لیست موجودی اتاق پرستاری رو آماده کرده بود و وسایل شخصیش رو جمع کرده بود تا کلید اتاق پرستاری رو به مدیریت تحویل بده و برای تعطیلات تابستانی آماده بشه. در راه دفتر سونگهوا بود که معلم هنر مدرسه هوانگ هیونجین رو دید، به صورت اتفاقی شنیده بود که هیونجین به تازگی با فلیکس پسری که در کافه ی ووسان کار میکنه قرار میزاره . ریئون دورادور فلیکس و هیونجین رو میشناخت و براشون خوشحال بود اما جرات نداشت به هیچ کدوم تبریک بگه چون میدونست که مثل همیشه متهم میشه و مورد سرزنش و قضاوت دیگران قرار میگیره. قدم هاش رو آهسته کرد و اجازه داد اول هیونجین به دفتر برسه و خودش با فاصله پشت در اتاق سونگهوا ایستاد . اوایل که کارش رو در این مدرسه شروع کرده بود حس خوبی داشت و همه باهاش رفتار خوبی داشتن، بچه ها عاشقش بودن و سونگهوا ازش راضی بود. اما الان احساس میکرد همه ازش متنفرن و تا جایی که بتونن نادیده ش میگیرن، در حضور سونگهوا استرس میگرفت و تپش قلبش بابت استرس زیاد میشد و بدنش یخ میزد. قبلا با معلم ها و پرسنل مدرسه وقت میگذروند و گاهی کمکشون میکرد. اما الان ترجیح میداد تا پایان ساعت کاریش تنها باشه و همیشه خودش رو مشغول کارهای اتاق پرستاری میکرد، با کوچکترین چیزی سریع وحشت زده میشد و به طور واضح اختلال اضطرابش خودشو دوباره نشون میداد و مدت زیادی بود که دیگه کسی توی مدرسه صدای خنده ی اون رو نشنیده بود و با وجود سابقه ی افسردگی در پرونده ش این اصلا خوب نبود. با باز شدن در اتاق و بیرون اومدن هیونجین، ریئون از افکارش بیرون اومد و سلام کرد و منتظر شد آلفای دیگه از در فاصله بگیره. هیونجین لبخند زد و از دیدن ریئون خوشحال بود

_ هی پرستار کیم...مدتی بود ندیده بودمت...فکر کردم رفتی و تو مدرسه نیستی

ریئون لبخند بی جونی زد و سعی کرد صداهای توی سرش رو نادیده بگیره و با احترام و رسمی جواب هیونجین رو بده

_ من...من فقط مشغول بودم...تمام مدت در اتاق پرستاری بودم...به کمک پزشکی نیاز داشتی آقای هوانگ؟

هیونجین لبخند زد و برای مخالفت سرش رو تکون داد

_ نه من...فقط از فلیکس شنیدم مدتیه که برای خرید قهوه و کیک به کافه ی ووسان نمیری...فکر کردم به مسافرت یا همچین چیزی رفتی...معذرت میخوام که فضولی کردم

شنیدن اسم کافه مثل تبر به گردن ریئون برخورد کرد. درسته؛ حق با فلیکس بود ریئون مدت زیادی بود که به کافه ی ووسان نمیرفت. دقیقا از وقتی که سان رو در اون وضعیت دید ، وقتی شنید که به خاطر دختر آلفا اون زوج به اختلاف خوردن، وقتی که حرف های مردم رو شنید که پشت سرش بد میگفتن و بد نگاهش میکردن. وقتی همه ازش خواستن که ازشون فاصله بگیره تا برای جفت هاشون سوء تفاهم درست نشه. درست از همون موقع تصمیم گرفت دیگه به کافه ی ووسان نره، تصمیم گرفت از هر چیز و هر کس که بی جا قضاوتش میکنه فاصله بگیره. نفس عمیقی کشید و سعی کرد افکارش رو جمع کنه

Be My Safe place (ATEEZ)Dove le storie prendono vita. Scoprilo ora