فلش بک
مشغول جمع کردن وسایلش بود ولی مینسوک با سرعت تمام وسایلشو یجا داخل کیفش ریخت و با عجله سمت بیرون رفت .
+کوکی من زودتر میرم .جونگکوک چند ماهی هست به این کار هر روز صمیمی ترین دوست و عزیز ترین فرد زندگیش عادت کرده.
نگاهی کوتاهی به مینسوکی که با عجله از کلاس خارج شد انداخت و با آرامش همیشگیش بعد جمع کردن وسایلش به سمت خروجی مدرسه رفت .
اون و مینسوک جدا از دوستی که باهم داشتن زندگیشون از همون بچگی بهم گره خورده بود .
مینسوک پسرخاله جونگکوک بود که بعد از مریضی سختی که مادرش داشت و سرانجام باعث مرگ دردناکش شد ، با خانواده جونگکوک زندگیمیکرد و پدری که از همون تولدش رهاشون کرده بود میشد گفت تقریبا هیچکس دیگه ای رو غیر جونگکوک و خانوادش رو نداشت .
پسر مهربون و بازیگوشی و در عین حال حرف گوش کنی بود که خیلی زود تبدیل به یکی از اعضای خانواده جئون و پسر مورد علاقه اون ها شده بود .
با جونگکوک در کنار هم دیگه دوران کودکی و نوجوونی خوبی رو گذروندند و هوش بالای مینسوک در کار جئون بزرگ کمکن باعث شد ، جونگکوک از زیر ذره بین سختگیری های مادرو پدرش بیرون بیاد و این تمام چیزی بود که اون میخواست .
تمام خوشی کودکیش با سختیگیری های پدرش داشت از بین میرفت تا بتونه از پنج سالگی اون رو آماده مدیریت شرکتش کنه ولی مدیریت یک شرکت بزرگ داروسازی چیزی نبود که مورد علاقه جونگکوک باشه .
ذهن اون اشکالی رو کنار هم میذاشت و تصاویری و زنده میکرد که هیچ ربطی به فرمول های گیج کننده شیمی نداشت .
و با ورود فرشته نجاتش به زندگیش ، استعداد کوکی در پیشرفت طرحاش و پیاده کردن اونها به نقاشی هایی که بعدن شدن اولین نمونه مدل هاش ، کشف شد .
غیر از جونگکوک هیچ بچه دیگه ای تو اون خانواده نبود و ورود مینسوک به خانواده کوچک اونها نقطه عطفی برای اون سه نفر بود .
پدر و مادرش راضی از وجود فرد شایسته ای برای آینده خانواده و کوکی خب.... مینی هیونگ براش همه کس بود .
هیونگی که یهو پیداش شد و اون رو از عذاب هاش نجات داد
دوستش شد ، همدمش ، هم رازش ، هیونگش ، فرد دوست داشتنی خانوادش که اون خونه بزرگ و با صدای خنده هاش روح میبخشید ، کسی که تمام روزهای خوب و بدش رو ازون زمان به بعد با اون میگذروند .تمام خلأ های زندگی جونگکوک با اون پر شده بود ...
تا الان که سال اخر دبیرستان بودن و هردو عضو تیم بسکتبال دبیرستان هانسول شده بودند.سال اخری که چند ماه ازش نگذشته بود که دانش اموز انتقالی وارد اون دبیرستان شد .
خب چیز خاصی نبود که خبر دانش اموز انتقالی اون هارو جذب کنه ولی داستان از جایی شروع شد که مینسوک بعد از اینکه گفت به سرویس میره برمیگرده شروع شد .
