Part _8

326 51 24
                                        



  شده برای یک لحظه تمام خاطراتی که به یاد داشتید از ذهنتون پاک بشه؟

یا ساده تر ... برای ثانیه ای حرفی که اماده گفتنش بودید ناگهان فراموش کنید؟!
دوباره به یاد اوردنش  کمی کلافه کنندست ولی ...

برای جونگکوک این شیرین ترین لحظه زندگیش بود .
این فراموشی رو دوست داشت ، خشم ، نفرت و کینه ای که سال ها همراه خودش داشت و با هربار دیدن جین به اوج خودش می رسید حالا با لمس لب های همون پسر ، تمام حس های بدش رو از یاد برد .

اینکه کسی که بی وقفه درحال بوسیدنش هست چیکار کرده ؟ چرا اینجاست ؟ و چه بلایی قراره سرش بیاره ... در اون لحظه کوچکترین اهمیتی نداشت.

شاید جایی گوشه ذهنش تمام این هارو میدونست ولی حس خوبش اجازه به یاداوردن خاطراتش رو نداد .

متوجه انگشت های بلند و کشیده ای شد که سعی داشتن از کمربندش بگذرن و جایی و لمس کنن که به شدت بی قرار بود .
جین با حس کردن عضو جونگکوک که لگنش رو به رون هاش فشار میداد  ، قصد داشت تا اون رو از شر شلوار تنگش راحت کنه .

جونگکوک با دستی موهای جین و از پیشونیش کنار زد و با دست دیگه بهش کمک میکرد تا کمربندش و باز کنه .
هر دو راضی از وضعیتی که دراون قرار داشتند با هر بار شنیدن بوسه های بلند و پشت سرهمشون بیشتر لذت می بردند .

هیچکدوم فکرش و نمی‌کردن تا با چندبار ملاقات و لاس زدن های ریز جونگکوک به اینجا برسند ولی حالا جونگکوک خوابیده روی جین سعی داشت دستش رو از بین دکمه هاش رد کنه ...
با لمس نرمی و صاف بودن پوست جین ، اهی از بین لباش خارج شد که بین بوسه هاشون گم شد .

جین با شنیدن لذت بردن پسر ، مشکلی که وجود داشت و فراموش کرد .
موضوعی که سالهاست  پنهانش کرده بود ولی الان عقل و منطقی برای یاداوردی وجود نداشت .

جین شلوار جونگکوک از باسنش پایین کشیده بود و با ازاد شدن پیراهنش دست هاش رو به کمرش رسوند مشغول نوازشش شد .

جونگکوک که برای لمس بیشتر جین حریص تر شده بود با کشیدن دست جین ، اون و روی کاناپه نشوند .
بوسه های خیسش تا روی چونه ، فک و گردنش ادامه داد و با مکیدن پوست لطیفش باعث قرمز شدنش میشد ... حین بوسیدنش لباسش رو از روی شونه های پایین کشید .

که جین با حس کردن کمی سرد شدن بدنش متوجه جونگکوک لباسش رو از تنش بیرون  کشیده و ....
انگار چیزی و بعد سالها به یاد اورده باشه با چشم هایی که حالا دیگه از خماری دراومده و درشت تر شده بودن خشکش زده بود .

کم کم متوجه اروم شدن لمس های جونگکوک و تکرار اون ها روی قسمتی از پشتش شد تا اینکه جونگکوک کاملا متوقف شد و کمی ازش فاصله گرفت .
دیگه برای پوشیدن پیراهنش دیر شده بود .

Love , Revenge Where stories live. Discover now