ریدر های عزیزم لطفا انگشتای قشنگتون رو بکوبید رو
اون ستاره و کامنت هم فراموش نشه
مرسی😘.
.
.(+ جیمین
× جونگکوک
$ مادر جونگکوک ( جی هیون )
٪ پدر جونگکوک ( جانگسوک )
& مادر جیمین ( یونگ ئه )
£ پدر جیمین ( جونگ هیون )
÷ لیسا
= یونا
€ هیون بین
^ شین هه
# مینهو
* یو جونگ
~ لیجانگ
سه پسر جیمین{ سوبین پسر اول: آلفا، هیون پسر دوم: الفا و یوجین پسر سوم: امگا }________________________________________
نفس هام آروم میزنن، سینهم به طور مرتب و آهسته به بالا و پایین حرکت میکنن و من غرق در خواب شیرین به سر میبرم.
یه خواب شیرین، که توش فقط من بودم و جیمین.
امگا برام دلبری میکرد و من به آرومی سمتش قدم برمیداشتم، نمیدونستم کجام، ولی دور و برم پر از گل و چمن بود. به اینجا میگن بهشت؟
خیلی زیبا و غیرواقعی بود، یه فضای آروم.. تنها من بودم و دلبرم. لبخند زدم و صدای جیمینو شنیدم که مخاطبش من بودم.
ولی همینکه خاستم سمت جیمین برم، ناگهان وزن زیادی رو روی شکمم حس کردم و یکی منو از اون حس خوب و ساکت آورد بیرون.با درد نیم خیز شدم و به موجود شیطانی روبروم خیره شدم.
_ بیدار شو بابایی امروز تولدمونه.
سوبین همینطور که رو شکمم ورجه وورجه میکرد گفت، از یه طرف هیون با تیر و کمان به جون من و افتاد و با داد می گفت_ بازی.. بازی.. بازی
از اون طرف یوجین، امگا کوچولوی قشنگم روبروی در ورودی ایستاده بود و عروسک خرسیشو محکم بغل گرفته بود.
_ بهمون قول دادی ببریمون بیرون بابا کوکیحالا که دردم آروم شده بود، خمیازه کشیدم و چشمام رو مالیدم.. توله ها ساعت شیش صبح بیدارم کردن!
خودشون مثل گرگ شکاری انرژی داشتن ولی من..× بعدا میریم توله ها
_ نه الانننننن
وقتی هر سه تاشون باهم داد زدن، مطمئن شدم که قصد ندارن کوتاه بیان.
جیمین خندان نیم خیز شد و سوبینُ بغل کرد.
+ بهشون قول دادی.. میدونی که تا بلند نشی ولت نمیکنن.کوک اوهومی گفت و با گذاشتن بوسهی کوچیکی رو لب همسرش از تخت پایین اومد.
همینطور که سوبین رو مثل هندونه زیر بغلش انداخت از اتاق خارج شد.
با خودش بردشون حموم، با حوصله همراه هر سه تاشون حموم کرد و براشون صبحونه درست کرد.
پدر و پسری مسواک زدن و برای بیرون رفتن آماده شدن.
جونگکوک تو پوشیدن لباساشون بهشون کمک کرد، موهاشونو شونه کرد و از خونه رفتن بیرون.
باهم تا فروشگاه نزدیک خونشون پیاده روی کردن..
سر و کله زدن با سه تا پسر شیطون و کنجکاو سخت ترین کار ممکن بود.
اما هرچقدر سخت و خسته کن، اون عاشق این مسئولیت زیبا بود. عاشقانه هر سه پسرشو دوست داشت، وقت گذروندن با اونا رو به همه چیز ترجیح میداد.
بعد از عاشق شدن، حس پدر شدن بهترین حس دنیا بود. اون حسش کرده بود و هرروز به خاطرش شکر گذار بود، شکر گذار بود که سه پسر سالم و تندرست داره، شکر گذار بود بابت زندگی شاد و خوبش.
YOU ARE READING
الفای عاشق
Fanfictionکاپل: کوکمین . . . . ژانر : عاشقانه ، مثبت هجده ، امپرگ ، امگاورس ، درام ، خانوادگی ( اس*مات مثبت ???? داره ) #kookmin: #1 #jimin: #4 # امگاورس: #۱۰ #کوکمین: #۳ #kookmin: #3 #kookmin: #4 #kookmin: #5