همانطور که با لبخند دیوانه وارش تخته های زیر پاهای لرزان دختر را مرتب میکرد گفت:
"متوجهم یورا کوچولو..ترسیدی آره؟"
صورت خیس از اشک یورا تکان خورد و گگ درون دهانش او را خفه کرد.
خندید و چنگی بر موهای آشفته دختر زد.
"چی میگفتی یورا کوچولو؟زندگی و خانواده من رو از هم میپاشی؟"
یورا هق خفه ای زد و منتظر سرنوشت شومش ماند.
"یادته بهت چی گفتم یورا؟گفتم من منتظر نمیمونم کارما انتقامم رو بگیره..من خودم کارمات میشم"
و انگشتانش را دور گردن باریک دختر پیچید و او را تا مرز خفگی پیش برد.
اشک در چشمان دختر حدقه زده بود و نگاه ترسیده و وحشت کرده اش بر مردک های تاریک جونگ کوک قفل بود.
تاریکی که در درونش خشم،درد،نفرت و انقام خفته بود.
"تو عاقبتی میشی برای دشمنان من یورا..تا کسی جرئت نکنه به خانواده من نزدیک بشه"
و گردن دختر را رها کرد. به سوی میز طویل رفت و همانطور که با نیشخند دستمال پارچه ای را روی دستانش میکشید گفت:
"اون تخته ها یکی یکی می افتن و اون دیلدو درونت فرو میره و بعد..حدس بزن چی میشه؟"
لحن ذوق زده ای چاشنی بخش حرف هایش کرد و بی توجه به چهره سرخ و ترسیده دختر گفت:
"اونقدر ارضا میشی تا دیگه نیرویی توی بدنت نمونه..و شاید وسط شکنجه ها حتی بمیری..ولی"
نمادین انگشتش را به چانه اش کشید .
"ولی اگه نمیری چی؟"
جونگ کوک با غم نمایشی گفت:
"اوخی..اون موقع مجبورم اسباب بازی کوچولوم رو روت امتحان کنم..اوه راستی راجب اسباب بازیم توضیح دادم؟"
با شوق به سوی صندلی رفت. درنگاه اول صندلی ساده و کهنه فلزی به نظر می آمد اما در واقع آن صندلی یک صندلی الکتریکی ولتاژ قوی بود.
یورا شروع به بلند گریستن کرد.
جونگ کوک تکخندی زد و گفت:
"تا دیروز دعات زنده موندن بود..از این ثانیه به بعد باید بشه زودتر مردن"
___
"چی؟"
شوکه تلفنش را روی میز دفتر کارش پرتاب کرد.
جیمین پیشانی اش را مالید و گفت:
"تهیونگ احمق شده...میگه میخواد نگهش داره"
جونگ کوک هیسی از خشم کشید و گفت:
"میریم مطب دکتر"
.
.
دراز کشیده بر تخت اضافه نگاهش بر دکتری بود که درحال صحبت کردن با زن باردار بود.
"عالیه..خوب رشد میکنه..ضربان قلبش منظمه..یکم تحمل کنی دوماه دیگه یه کوچولوی بغلی داری"
تهیونگ سرش را پایین انداخت و نگاهش را از آنها گرفت.
امگایی که در وجودش با خوشحالی دمش را تکان میداد اجازه دل کندن از آن نطفه کوچک را به او نمیداد.
با شنیدن همهمه ای از بیرون اتاق به سرعت برخاست و به سوی در رفت. با گشودن در نگاهش در نگاه خشمگین جونگ کوک گره خورد.
"آلفا"
جونگ کوک دست از بحث کردن با آن منشی خرفت برداشت و به سوی تهیونگ رفت.
آرام تن او را میان آغوشش جای داد و گفت:
"چیشده کارینیو؟مگه قرار نشد تمومش کنی؟"
تهیونگ با بغضی که در گلویش گیر کرده بود گفت:
"نمیتونم..نمیخوام"
جونگ کوک نفس عمیقی کشید و او را به گوشه دیوار کشانید.
"دلیل بیار کارینیو..دلیل بیار که چرا باید بذارم نگهش داری؟"
تهیونگ با اخم نق زد:
"بچمه..نمیخوام"
جونگ کوک لبخند زیرپوستی زد اما برخلاف آن گفت:
"تا وقتی دلیل نیاری من قرار نیست قبول کنم کنج قلبم"
تهیونگ با نق نق های گریه مانند بهانه جویانه گفت:
"دوستش دارم خب..نمیخوام..بریم خونه"
جونگ کوک لبش را گزید و خود را کنترل کرد تا همانجا پسر را قورت ندهد.
"تو مطمینی کارینیو؟"
تهیونگ با مظلومیت سرش را بالا پایین کرد.
جونگ کوک آهی کشید و لبخند کوچکی زد.
"پس به کوچولوی بابا بگو خوش اومده"
و لبانشان بر هم لغزیدند.
___
کلید ها را روی کاناپه رها کرد و به صدای جرینگشان گوش سپارید.
روی کاناپه نشست و تماس را برقرار کرد.
"اون بارداره"
میتوانست صدای خورد شدن تک تک لوازمی که در اتاق آن مرد بود را بشنود.
"نقشه ات کیه؟"
با شنیدن سخنان مرد چشمانش را بهم فشرد.
"لطفا اینو ازم نخواه"
اما خنده های چرکین مرد موضوعی دیگر داشت. او مجبور بود!
"بهم فرصت بده..باید اعتمادش رو جلب کنم"
و تماس پایان بخشیده شد.
"خیلی لجنی"
پوزخندی زد و با کفش هایش روی زمین ضرب گرفت.
"فقط به خاطر زندگیمونه.."
ولی سخنش او را شکست.
"از این زندگی و تو متنفرم"
___
تهیونگ درحالی که روی تخت ولو میشد هومی از خنکی اش کشید.
"آلفا"
با نشستن انگشتان روغنی مرد روی کمرش آه کمرنگی از میان لبانش بیرون پرید.
جونگ کوک با شیطنت کنار گوشش خم شد و گفت:
"بیا یه بازی بکنیم جئون تهیونگ"
تهیونگ از شنیدن نامش با نام خانوادگی او لبش را گزید.
جونگ کوک بوسه خیسی روی گونه او کاشت و گفت:
"اگه بتونی موقع ماساژ دادنت با اون زبون خوشگلت و لبای سرخت آلفا رو سوپرایز کنی هرکاری بخوای برات انجام میدم"
تهیونگ نیشخندی زد و گفت:
"هرکاری؟"
جونگ کوک با شیطنت لب زد:
"هرکاری"
و شروع به ماساژ دادن او کرد. تهیونگ اوایل فقط صدای ناله هایش را ازاد میکرد اما چندی بعد حرف های دیگری به زبان می آورد که نفس از سینه مرد ربوده بود.
"آههه..مرد من..لطفا..بیشتر..عمیق تر..هومم همونجا..بیشتر میخوام"
با تیر کشیدن پایین تنه اش نگاهش را از لبان خوشرنگ تهیونگ به شلوارش داد. با دیدن عضو برآمده اش فاکی گفت.
"متاسفم کارینیو..ولی فکر کنم باید دسته گلی که به آب دادی رو خودت درست کنی"
و روی تن لخت او پرید.
تهیونگ جیغ کشید:
"نهههه..نکن بدجنس.."
جونگ کوک شروع به خندیدن کرد و درحالی که میان تقلاهای او خم میشد تا او را ببوسد گفت:
"شما مجرمی آقای وکیل حق اعتراضی ندارید.."
شب طولانی در پیش است!
__
سلام عسلی های من..
پارتی دیگر از خلافکار..
دسته گل؟ اشتباه اشباه..دسته کیر؟درست در..چی دارم میگم..
خدا مرگم بده.
به نظرتون کی باز قراره بیاد زندگیشون رو خراب کنه؟
ووت و کامنت یادتون نره..
دوستون دارم
Night
ESTÁS LEYENDO
vicious
Fantasía[تکمیل شده]کیم تهیونگ دانشجوی ترم اولی حقوق از روی کنجکاوی برای تماشای دادگاه جئون جونگ کوک که بهش اتهام قاچاق مواد زده شده میره و اونجا با یه حقیقت شاید ترسناک رو به رو میشه. جئون جونگ کوک جفتش بود! ___ _مامان متاسفم اما من عاشق یه خلافکار شدم. __ ...