saeson 2- our love

527 58 5
                                    

خیره بر تاریکی که عمارت را پر کرده بود لب زد :
"چرا؟"
میتوانست حضورش را اندکی دورتر از خود احساس کند که شرمگین و گریان است.
"متاسفم..من رو ببخش"
اما بخشش؟در این اشتباه جای بخششی هم بود؟

با خشم به سوی امگا بازگشت و گریبان او را میان مشت های گره خورده اش کشید.
گلویش از فریاد های نزده و چشمانش از اشک های نریخته میسوخت. صدایش به جای تن خسته اس اقدام کرد و فریاد کشید:
"چرا؟چرا لعنتی؟چی تو زندگی مون کم داشتی مگه؟..حرف بزن حرومزاده"

اما تنها چیزی که نسیب فریادهای ناتمامش شد اشک های کدر امگا بود. دست امگا روی بازویش نشست، انگار تنش آتش گرفته باشد آن را به عقب راند و از خود جدا کرد.
"یون"
نباید هرگز به او اعتماد میکرد!
باناباوری خندید و انگشت اشاره اش را جلوی چشمان اشکی امگا تکان داد.
"گناهات یکی از یکی نابخشودنی تر و بدترن امگا..سال ها عین یک عروسک پارچه ای باهام بازی کردی و احساساتم رو به تمسخر گرفتی..هربار توی چشمام زل زدی و بهم دروغ گفتی..بچه ای که از خون من نیست رو بهم دادی و نذاشتی بفهمم بچه من نیست..هربار تو تخت بهم تنفر ورزیدی درحالی که اسمش رو عشقبازی گذاشته بودک..میبینی امگا؟میبینی دروغ هات چقدر زیادن؟میبینی چقدر نابخشودنی ان؟"
قهقهه کوتاهی سر داد و از کنار تن سر شده او گذشت.
"یونگی لطفا..بذار برات توضیح بدم"

یونگی با نیشخند زهرآگینی به او خیره شد.
"چی رو میخوای توضیح بدی جانگ جیمین؟بچه ای که مال من نیست؟معتاد کردن جونگ کوک؟ سرباز اون پیرمرد شدن یا  نکنه کشتن بچه تهیونگ؟"
جیمین تکذیب کنان بار دیگر بند اشک های نگاهش را گشود.
" من بچه اش رو نکشتم..من نکشتم"
یونگی سری تکان داد و به سوی در رفت.
"تو نکشتی..چه دروغ فریبنده ای..حیف که من دیگه عاشق احمقت نیستم جانگ جیمین..میرم بیرون وقتی برمیگردم گورت رو گم کردی پیش آلفات"
و صدای کوبیده شدن در عمارت را پر کرد.
___

نگاه پوچ و بی حسش به پرده های شیری رنگ اتاق دوخته شده بود.
جسم و تن ضعیف شده اش روی تخت بود و روح و فکرش جایی دگر.
جایی میان قبرستانی که نوزاد دو روزه اش در آن به خواب ابدی فرو رفته بود. حتی نتوانسته بود چشمانش را ببیند و عطر تنش را استشمام کند!

درب اتاق به صدا در آمد. مزاحم ها یک به یک می آمدند و میرفتند.
پلک های خسته اش را رها کرد تا بی توجه به شخص پشت در به خواب برود.
"کارینیو"
با شنیدن صدای فرد پشت در با وحشت روی تخت نشست.
شکم زخمی و بخیه های ترمیم نشده اش از جست یک باره اش به درد آمده بودند.

"عزیزکم..لطفا در رو باز کن"
صدای خشدار و خالی از شادابی مرد دلش را میفشرد. اما او با خود شرط کرده بود.
او دگر نوجوانی خام و هفده ساله نبود. او حال نوزده سال داشت. 
حتی بی شباهت به سی ساله ها نمی نمود.
بار دیگر در به صدا در آمد.
"بهت حق میدم اگر نخوای ببینیم کارینیو..ولی به حرفام گوش کن..من بهت خیانت نکردم..یوجین عوضی با ریختن محرک توی لیوان آب کنترلم رو ازم گرفت..من نزدیک رات بودم..من..من...میفهمی مگه نه کارینیو؟"

نه!
او دگر قصد فهمیدن و درک کردن هیچ چیز را نداشت. نه وقتی که نوزادش را از دست داده بود. نه وقتی هشت ماه بود آلفای ندامت زده پشت در خبری از حالشان نگرفته بود.
اجازه داد صدای سرد و بی روحش پاسخ آلفا را بدهد:
"تو دیگه تو زندگی من جایی نداری جونگ کوک..نه به عنوان یه غریبه نه به عنوان جفت.."
و این آخرین کلامی بود که میانشان رد و بدل شد.

___



با تردید بار دیگر به اسلحه نقره ای رنگ خیره شد. برق خیره کننده اسلحه روغن کاری شده چشمان  بی فروغش را میزد.
"تهیونگ"
صدای پدرش او را به دنیای حقایق کشانید.
"بله؟"
اسلحه را به سرعت در جیب پشتی اش جای داد و به سمت تخت برگشت تا شال گردن مشکی رنگش را  بردارد.
"کاری نکن که ازش پشیمون بشی"

نفس تهیونگ در سینه گره خورد. پشیمان؟
"من از زنده موندنم پشیمونم بابا..پیشمون..ای کاش منم همراه بچه ام میمردم..نمیذارم خونش پایمال بشه..نمیذارم"

مرد ناامیدانه به پسر شکسته اش خیره شد. این کینه ریشه عمیقی داشت!
ریشه ای که هیچ بشری قابلیت سوزاندنش را نداشت.
جز انتقام!
.
.
مشت های گره کرده اش را بی وقفه بر در چوبین میکوبید.
در وحشیانه گشوده شد و نگاهش در نگاه مرد گره خورد.
"کیم تهیونگ"
لحن خصمانه مرد پوزخندی بر لبانش نشاند. ناگهانی مشت کوتاه و سینگینش را بر صورت مرد فرود آورد.
مرد با صدای بلند روی زمین افتاد و نالید.
"عزیزم؟"

شنیدن صدای شخصی که باعث و بانی تمام این بدبختی ها بود پوزخندی زد.
"پارسال دوست امسال آشنا جیمین شی"
چشمان تیزش به امگای خشک شده گره خورده بود.
"ت..ته"
با کوبیدن دستش بر شانه امگا او را روی زمین پرتاب کرد و وارد خانه شد. لگدی به ران مرد کوبید و اسلحه اش را از زیر کتش بیرون کشید.
جیمین با دیدن اسلحه لرزی کرد.
"اومدم تا پاداش کارات رو بدم جیمین...مگه دوستش نداری؟"
تهیونگ نیشخندی زد و بی رحمانه به ران مرد شلیک کرد. صدای جیغ و فریادهای جیمین در صدای گلوله خفه شد.
"تهیونگ...تهیونگ تو رو خدا بس کن..نه"
جیمین با دیدن آنکه تهیونگ بار دیگر اسلحه را برای شلیک آماده میکند در جایش نیم خیز شد اما با  خزیدن ماری گریان در آغوشش خشک شد.
حال وقت دیدن ماری نبود!

نه وقتی که تهیونگ با نگاهی لبریز از خشم و نفرت به دخترک زل زده بود.
با بالا آمدن اسلحه جیمین وحشت زده محکم ماری را در آغوشش فشرد.
با اشک های پایان ناپذیر التماس کرد:
"نه توروخدا تهیونگ..ماری نه..التماس میکنم..دخترم نه"
تهیونپ هیستریک خندید. خنده هایش به قهقهه هایی وحشیانه مبدل میشدند.
بالاخره ایستاد و اسلحه را در هوا تاب داد.
با لحن متمسخری رو به جیمین گریان پرسید:
"پس بچه من چی؟پسر من حق زندگی نداشت حرومزاده؟"

جیمین لرزان از ترس و وحشتی که برر دوش میکشید فریاد زد:
"من نخواستم..من نخواستم...دستور اون عوضی بود..اون آلفام رو گروگان گرفته بود"
تهیونگ نیشخندی زد و گفت:
"هرزه خیانتکار...لیاقتت از یه سگم کمتره"
و لگد محکمی بر شکم او کوبید.
با لحن تندی کلماتش را به سوی جیمین خم شده از درد کوبید:
"از این ثانیه به بعد من میشم دشمنت..سایه ای که قدم به قدم دنبالت میاد..جوری زندگیت رو سیاه  میکنم که بارها آرزوی مرگ کنی..انتقام پسرم رو ازت میگیرم"
و صدای غرش آسمان امضای قرارداد یک طرفه شان بود.
قراردادی از جنس انتقام!
___


اهم..نایت صحبت میکنه..دیدید چیشد؟

پارت اول فصل دو خدمتتون..منتظر تهیونگ جدید باشید.
ووت وکامنت فراموش نشه..
دوستون دارم

viciousOnde histórias criam vida. Descubra agora