stay with me

649 66 13
                                    

با طمانینه انگشتان یخ زده اش را به پیشانی دردمندش کشید و آه از نهادش برخاست.
"آلفا"
با شنیدن صدای آرامش بخش تهیونگ هومی زیر لب گفت و روی تخت چرخید.
"چیزی میخوای؟"
تهیونگ آب دهانش را به زحمت قورت داد و روی تخت نشست.
"من..من متاسفم"
جونگ کوک آهی کشید و به طرف سقف برگشت.
"میدونی..یه جورایی حقمه"

تهیونگ بهت زده به چشمان غم زده جونگ کوک خیره شد. قلبش فشرده شد و غم همچون گدازه در وجودش جوشید.
"من یه ترسو بودم تهیونگ..هنوزم هستم"
تهیونگ بی صدا به حرف های او گوش می سپارد. درد و غم در لا به لای کلماتش مشهود بود.
"من نتونستم کسی که مادر صداش میکردم رو نجات بدم.. نتونستم خشمم رو کنترل کنم..نتونستم دلت رو درست به دست بیارم.. و هیچوقت نتونستم اعتمادت رو بخرم"
تن سستش با شنیدن جمله آخر جونگ کوک لرزید.
"من یه انیگمای لعنتی بودم تهیونگ..میتونستم تیکه تیکه اش کنم ..اما اون گرگ احمق مثل یک بزدل یه گوشه نشست و مرگ مادرش رو دید.."

تهیونگ با تعلل دستی میان سیل موج های سیاه رنگ او کشید.
جونگ کوک خودش را جلو کشید و سرش را روی ران های او جای داد.
"من همیشه باهات بد بودم تهیونگ..چطور میتونی دوسم داشته باشی؟"
تهیونگ زبانی بر لبانش کشید. سوال عجیبی بود!
"ف..فکر کنم این خاصیت عشقه"
تیک تاک ساعت طلایی رنگ بزرگ اتاق سکوت را برگزید. چشمانشان لبریز از حرف های نگفته بود. حرف هایی که هیچکدام جرئت گفتنشان را نداشتند. چرا هیچکدام سخنی نمیگفتند؟

"من با تو چکار کردم کارینیو"
جونگ کوک با بغض لب زد و دستش را روی دستان او کشید.
"من احمق بودم..باید رهات میکردم..

تهیونگ وحشت زده گفت:
"یعنی چی که رهام میکردی؟حالت خوبه جونگ کوک؟"
جونگ کوک روی تخت نشست وسرش را میان دستانش کشید.
"من خودخواه بودم تهیونگ..من احمقی بودم که فکر میکرد با کنار خودم داشتنت میتونم دنیا رو به پات بریزم اما ببین چیشد..من فقط دنیا رو برات جهنم کردم"

تهیونگ عصبی از حرف های بی سر و ته او یقه اش را جلو کشید و غرید:
"خفه میشی یا نه؟تو برای من همه چیزی ...تو و بچمون تنها چیزی هستید که برای ادامه زندگیم میخوام..تو چه مرگت شده جونگ کوک؟"
جونگ کوک آرام عقب کشید و گفت:
"لطفا تهیونگ..بعدا حرف میزنیم..بعدا"
و از اتاق خارج شد.
____

برای بار هزارم پیام را خواند.
[باید همدیگه رو ملاقات کنیم]

لبانش را برهم فشرد و کتش را در تنش صاف کرد. به سوی راه پله چرخید . با دیدن حال آشفته جونگ کوک زیر لب غرید:
"لعنت به اون پدر عوضیت"
با رسیدن به مرد یقه لباس چروک شده اش را کشید و غرید:
"جئون جونگ کوک"
سر سنگین جونگ کوک بالا آمد. با دیدن تهیونگ که در درخشان ترین حالت خود از او خشمگین بود لبخندی زد.
"کارینیو"
تهیونگ آهی کشید و به خدمتکار اشاره کرد.
"برو بالا استراحت کن..عصر یه  قرار بهم بدهکاری"
جونگ کوک مردانه خندید و تن کوچک تهیونگ را در آغوشش جای داد.
"زود برگرد کارینیو..قلبم بهت نیاز داره"

تهیونگ لبخندی زد و از او جدا شد.
"استراحت کن."




انگشتانش را در یکدیگر گره کرد و به جیمین خیره شد.
"الان چهل دقیقه اس که روی این صندلی نشستم و دارم تماشات میکنم..نمیخوای حرف بزنی؟"
جیمین با استیصال فنجان قهوه اش را روی میز چوبی قرار داد.
"میخوام چندتا حقیقت رو بهت بگم..تحمل شنیدنشون رو داری؟"
تهیونگ پلکی زد و خنثی به جیمین خیره شد.
"اولیش..اه چقدر سخته..روز اولی که جونگ کوک رو ملاقات کردی رو به یاد میاری؟"

تهیونگ سری تکان داد و منتظر ادامه حرف های او ماند.
"اون روز، روز ازدواج جونگ کوک بود...درواقع قرار نبود تو رو ببینه..خدایا..چطور بگم..من از خیلی وقت پیش میدونستم جفتش تویی..اما اصرار کردم تا با چوی جویی ازدواج کنه"
تهیونگ با بهت به جیمین خیره شد.
"با جونگ کوک بحث کردم ..ازش خواستم ازت دست بکشه اما اون بهم یه مشت زد و گفت ساکت شم"

جیمین به زحمت آب دهانش را فرو برد و اضافه کرد:
"یک هفته بعد از شنیدن خبر پیدا شدن تو جویی خودکشی کرد..جویی بهترین دوستم بود..من فقط یه لحظه خون جلوی چشمام رو گرفت و توی قهوه جونگ کوک روان گردان ریختم"
چیزی گلویش را چنگ زد. سخت،داغ و سنگین!

"اون روز وقتی دیدم چه گندی بالا اومده خودم رو سرزنش کردم..دیدن یه پسر هیفده ساله بین شیشه های شکسته و تن خونی دل هرکسی رو به رحم میاورد..تصمیم گرفتم بکشم عقب..اما..جونگ کوک به اون داروها اعتیاد پیدا کرده بود..حداقل روزی یه لاین رو میخورد"
اشک درچشمان تهیونگ حدقه زد.

viciousWhere stories live. Discover now