season 2_ destiny

439 55 8
                                    

سر و وضع مرد آشفته بود. ورودی زخمی و کامی که از آن جاری بود حالش را بهم میزد.
با انزجار چهره اش را جمع کرد و خندید.
"راست میگن خیانت کارا سگ جونن یوجین..خودت رو ببین..درست عین یه هرزه و زیر خواب از همخوابی با چندتا حیوون که حتی اونا هم سطح بالاتری ازت توی خلقت خواهند داشت لذت بردی..دلم به حالت میسوزه هرزه کوچولو"


یوجین با غروری خورد شده دستانش را مشت کرد و تلاش کرد تا علارغم محدود شدنش با قلاده کلفتی که بادیگارد آن را گرفته بود به سوی تهیونگ حمله کند.
بادیگارد با خشم محکم قلاده را کشید و باعث شد یوجین محکم روی زمین بیافتد و از درد گلوی کبود شده اش بنالد.
تهیونگ با صدای بلند خندید و به سوی یوجین حرکت کرد. با نیشخند واضحی با نوک کفش لگد محکمی حواله صورت او کرد.
"تو هم یکی از سگای زیر دست اون پیرمردی هرزه کوچولو..بیا به اون پیرمرد نشون بدیم قراره با تک تک سگای دست آموزش چکار کنم"
وبا نیشخند ویدیویی که محتوی تجاوز سگ ها به پسر بود را برای پیرمرد ارسال کرد و ازجای برخاست.


پاکت سیگار را از جیبش بیرون کشید  و نخی از آن بیرون کشید.
آن را گوشه لبانش جای داد و رو به بادیگارد چرخید.
"فندک داری؟"
بادیگارد دست پاچه شده فندک طلایی رنگ را زیر سیگار خاموش میان لبان او گرفت و آتش زد.
تهیونگ تکخندی زد و گفت:
"فندک قشنگیه"
بادیگارد تعظیمی کرد و فندک را جلو گرفت.
"متعلق به شماست قربان"

تهیونگ سرش را به دو طرف تکان داد.
"هیچوقت اموالت رو به بقیه نبخش هیونجین..اینطور وقتی به خودت میای میبینی اون زندگی دیگه زندگی تو نیست..زندگی بقیه اس"
گویی امگا در خاطرات عمیق و خاک خورده ای به سر میبرد.



"جفتت رو پیدا کردی؟"
هیونجین سرش را به معنای نفی تکان داد. تهیونگ خم شد و سیگار را روی کتف یوجین خاموش کرد. فریاد بلند پسر نیمه هوشیار لذتی را در وجودش گستراند.
با لذت لبخندی زد از جایش برخاست.
"تا یک ساعت دیگه مینگیو میرسه..میخوام بذاری خوب از این سگ هرزه پذیرایی کنه"
و سپس راه خروج را در پیش گرفت و اهمیتی به اخترام بلند بالای هیونجین نکرد.
او دیگر به هیچ چیز توجه نمیکرد!
___


"درست نمیدونم..ولی شاید بیست و یک سالم بود.. یه جوون خام با آرزوهای بلند بالا..توی مهمونی دیدمش..پر جذبه و درخشان بود. مهمونی تولد بیست و پنج سالگیش و همچنین انتخاب جفتش بود.
اما اون روز دختر عموش کسی نبود که به عنوان جفتش معرفی شد. اون من بودم.. منی که هیچی از اتفاقات اطرافم نمیفهمیدم تا به خودم اومدم توی یه لباس عروس سفید روبه روی محراب دست تو دست پدرم که با اخم کنارم ایستاده بود وایساده بودم..
نه من و نه اون هیچ حس دوست داشتن و عاشقی نسبت به هم نداشتیم...هرکدوممون از طبقه جدایی از جامعه با افکار متفاوت بودیم..
من یه دختر روستایی ساده بودم که تنها آرزوش پیدا کردن یه جفت ساده مثل خودش بود و جونگهیان یه آلفای مقتدر و عصبی بود که دنبال یه امگای تو سری خور میگشت.
پدرم اوایل خیلی با ازدواجمون مخالفت کرد اما وقتی پدربزرگت تفنگش رو گذاشت زیر گلوی پدرم و داد کشید دخترت جفت و  عروس پسرمه خفه خون گرفت.

همه چیز دست به دست هم داده بود تا من و جونگهیان باهم ازدواج کنیم..اما همون طور که انتظار داشتم ما زندگی خوب و خوشبختی نداشتیم..جونگهیان آلفای تنوع طلبی بود که هیچوقت به من توجه نمیکرد.
شب ازدواجمون وحشیانه باهام رابطه برقرار کرد و همون لحظه تنهام گذاشت.
کارم شده بود گریه های شبانه و افسردگی روزانه. ثانیه ای نبود که از الهه ماه طب مرگ نکنم.

همه اینها ادامه داشت تا وقتی که یه وجود دیگه توی خودم احساس کردم..یه نبض قوی..یه حس زندگی.
اون روز به اندازه امروز سرد بود. تازه وارد پاییز شده بودیم و سه روزی بود که جونگهیان رفته بود آمریکا تا مثلا دنبال کارای شرکت بیافته اما به خودم که دروغ نمیگفتم..اون رفته بود تا نامزدش رو ببینه..
وقتی فهمیدم تو رو باردارم ساعت ها گریه کردم. نمیخواستم کسی رو وارد این زندگی کنم که حتی خودم نتونستم ازش لذت ببرم.


جونگهیان به محض فهمیدن اینکه باردارم وحشیانه کتکم زد. سرم فریاد میکشید مگه بهت نگفتم اون قرصای لعنتی رو مصرف کن هرزه..اما جواب من فقط سکوت بود.
انگار از اولم میدونستم یه یار میخوام..یه یار برای تک تک زمان های تنهاییم.
پدربزرگت همون شب فهمید باردارم و از جونگهیان کتک خوردم. من رو به خونه خودشون برد و ملاقات جونگهیان با من رو ممنوع کرد.
اون بهم میگفت تو عزیزکردشی..قراره همه دنیا رو به پات بریزه..مادربزرگت با خوشحالی گریه میکرد و برای آینده ات دعا میکرد.
اما بیشتر از همه من خوشحال بوذم..خوشحال بودم که قراره یار کوچولوی خودم رو داشته باشم.
هرچند هیچوقت اوضاع اونطور که میخواستم پیش نرفت.
به محض به دنیا اومدنت جونگهیان محبورم کرد به خونه برگردم..بدون تو.



زجه میزدم تا ازت جدام نکنه اما اون با بیرحمی بهم سیلی زد و تو رو ازم گرفت.
تا سه سالگی روزا وقتی خونه نبود میومدم اونجا و بهت شیر میدادم و باهات بازی میکردم..من اولین قدم هات رو ندیدم..اولین کلمه ای که صدا زدی مامان نبود..اولین دندون در آوردنت  رو ندیدم..اسم بهترین دوستت رو نمیدونم..اسم غذای مورد علاقه ات رو نمیدونم اما اسم خودم رو گذاشتم مادر..این همه سال برای اینکه جونگهیان بهت آسیبی نزده تظاهر کردم ازت متنفرم..در حالی که قلبم بودی.
هیچوقت نمیتونم خودم رو ببخشم"


به نحوهی تهیونگ مادرش را درک میکرد. سرنوشت خودش و مادرش عجیب بهم شباهت داشت. با این تفاوت که زندگی او با عشق  و لذت آغاز شد و اینگونه پایان یافت.
با مرگ نوزادش!
تلخندی بر لب آورد و دستان یخ زده زن را فشرد.
"نمیگم میبخشمت..اما ازت کینه ای هم به دل ندارم..تمام این سال ها مادربزرگ بهترین ها رو برام فراهم کرد و جای خالی خیلی ها رو پر کرد..ولی با این حال همینکه با همه ی اون بدبختی ها راضی شدی تا من رو به دنیا بیاری ازت متشکرم"

مینهی با گریه سرش را به دو طرف تکان داد.
"نه...اینطوری نگو..من..من دوست دارم ته..از لحظه ای که فهمیدم توی وجودم داری رشد میکنی..اما سرنوشت نذاشت کنارت باشم"
تهیونگ سرش را پایین انداخت. او هم بی عرضه بود.
اگر نبود میتوانست فرزندش را زنده کنار خود داشته باشد. اگر مادرش خود را مقصر میدانست پس او به حتم گناهکار بود.
آهی کشید و از روی صندلی برخاست.


"ته...بذار گذشته رو جبران کنم"
تهیونگ دست به صورتش کشید.
"دیگه هیچی درست نمیشه..فقط کمکم کن تا انتقام پسرم رو بگیرم"
مینهی با گریه تایید کرد.
سرنوشت با هیچکدوم راه نمیامده بود و آیا این بازی تا به کجا ادامه دارد؟


___


اهم..میدونم کم بود.. بد بود و زیاد به دلتون نشست.
من واقعا متاسفم اما وضعیت خوبی برای نوشتن ندارم. دوباره سرماخوردگیم عود کرده و نمیتونم زیاد بنویسم.
امیدوارم دوستش داشته باشید و با ووت و کامنتای خوشگلتون بهم امید بدید.
دوستون دارم

viciousWhere stories live. Discover now