unforgivable

695 83 9
                                    

درحالی که از نوازش دستان ظریف تهیونگ میان موهایش لذت میبرد به دیوار خیره شده بود.
"نمیخوای حرفی بزنی جونگ  کوک؟"

جونگ کوک تلخندی زد و  گفت:
"امروز..من خیلی چیزا رو فهمیدم"
تهیونگ منتظر به او خیره شد. جونگ کوک چشمانش را برهم فشرد و ادامه داد:
"مادرم به اون عوضی خیانت نکرده بود..اون مرد دوست قدیمی مادرم بود که میخواسته کمکش کنه.."
تهیونگ آرام گفت:
"کمکش کنه؟"
جونگ کوک آهی کشید و دستی به موهای آشفته تهیونگ کشید.
"اون عوضی رسما مادرم رو زندانی کرده بود و اسمش رو گذاشته بود عشق...مادرم ساعت ها میشست و گریه میکرد تا از اون عمارت بره بیرون اما اون عوضی همیشه با تو دهنی محکمی که تقدیمش میکرد جوابش رو میداد.
ناخداگاه من هم ازش میترسیدم و پا به پای مادرم اشک میریختم..اون  میخواست ازم یه هیولا بسازه ..پس جلوی چشمام به مادرم تجاوز کرد و کشتش..گذاشت بوی خونش و طعم گوشتش رو بچشم"
تهیونگ با چشمان گرد شده به صورت بی حس او خیره شد.
خون در رگ هایش به کندی جریان میافت.
"ت..تو..تو چکار کردی؟"
جونگ کوک لبخند زیبایی برلبانش کاشت و با خوشحالی گفت:
"اون مادرم رو تیکه تیکه کرد و بهم داد..اون بهم گفت منم باید این کار رو بکنم..باید عشقم رو رها کنم"
تهیونگ وحشت زده خودش را عقب کشید و دستانش را سپر شکمش کرد.
"ت..توی عوضی..روانی.."

جونگ کوک دستی بر پیشانی دردمندش کشید و با لحن خشکی دستور داد:
"همین الان برگرد اینجا تهیونگ..نذار تکرارش کنم"
تهیونگ ترسیده هقی زد و بلند شد تا بدود و از اتاق فرار کند اما جونگ کوک به سرعت او را روی تخت انداخت و رویش خیمه زد.
تهیونگ با وحشت جیغ میکشید و دست و پا میزد.
"ولم کن...نه..عوضی بهم دست نزن"
جونگ کوک با خشم گلوی او را گرفت و گفت:
"خفه شو تهیونگ..چطور میتونی اینقدر احمق باشی؟فکر کردی من به تو و بچه ام آسیب میزنم؟"
تهیونگ با چهره سرخ شده از کمبود اکسیژن به دست جونگ کوک مشت های بی جانی کوبید  و باعث عقب کشیدن جونگ کوک شد.
"چقدر احمقم من..فکر کردم میتونم حقیقت رو بهت بگم.."
جونگ کوک با پوزخندی گفت و از تخت پایین رفت.
"جونگ.."
جونگ کوک با سردی گفت:
"جرئت نکن صدام کنی..وقتی حتی بهم اعتماد نداری نباید امیدوارم کنی"
تهیونگ با بغض گفت:
"من تر.."
اما خروج جونگ کوک و صدای بلند در حرفش را برید.
___


با شیفتگی به امگا خیره شده بود و لبش را میگزید.
"پس عروس جدید خانواده مون تویی"
تهیونگ اخمی بر چهره نشاند و محکم چاقو را درون ظرف کوبید.
"من عروس خانواده کثیفتون نیستم"
مرد نیشخندی زد و با چشمان خبیثش گفت:
"ولی رایحه اون بچه خلاف این رو ثابت میکنه"
تهیونگ برای تخریب مرد پوزخندی زد و با تمسخر گفت:
"هرکسی میتونه بدون عهد و پیوند با پسرت بخوابه و ازش حامله بشه..منم یکیشون"

مرد نچی کرد و با تمسخر گفت:
"پسر من؟اون پسر من نیست..اون پسر مادرشه..پسر کوچولوی مامانیش که خفه شد"
تهیونگ با صدای بلند خندید و به زحمت اشک زیر چشمانش را زدود.
"خفه شد  یا تیکه تیکه شد؟من رو نخندون پیرمرد روانی..اگه بازی رو باهام شروع کنی مطمئن میشم برنده اش من باشم"

پیرمرد با نیشخند پا روی پا انداخت و سیگارش را آتش کرد.
"البته عروس...تو جفت اون مارمولکی..باید هم دغل باز باشی"
تهیونگ ابروهایش را بالا انداخت.
"ویژگی های عشق پنهانیته؟"
چهره مرد برای لحظه ای تیره شد.
"میدونی عروس؟تو زبون تند و تیز و صد البته خوبی داری..ولی نمیدونی کاربرد درست کلمات کجاست"
تهیونگ ترس را در دلش خاموش کرد و زبانی بر لبانش کشید.
"من؟من کاربرد درست کلمات رو میدونم اما بستگی داره که آیا تو تحمل شنیدن حقیقت رو داری یانه؟"

نیشخند برنده تهیونگ چهره مرد را هر لحظه تیره تر میکرد.
"میدونی چیه ؟من  کاری میکنم که جونگ کوک خودش با دستای خودش بکشتت.. اما میدونی چیه؟نمیذارم نقشه هات عملی بشن.. میخوای ازش هیولا بسازی نه؟ هنوز من رو نشناختی پیرمرد..کاری میکنم که موج این دریا اول از همه دامن خودت رو بگیره و غرق بشی"
در لحظه مرد به سوی او خیز برداشت تا گلویش را بگیرد که در گشوده شد و چشمان جونگ کوک آن صحنه را شکار کرد.
"ت..توی عوضی داری چه غلطی میکنی؟"
جونگ کوک با قدم های پر سرعت به سوی مرد رفت و یقه اش را کشید.


"توی کثافت به خودت جرئت دادی پات رو توی خونه من بذاری و روی امگای من دست بلند کنی؟"
مرد پوزخندی زد و گفت:
"به تو هم سلام پسرم"
جونگ کوک با خشم مشتی بر دهان مرد کوبید.

"دفعه بعد که من رو پسرم صدا بزنی مطمئن میشم زبونی نخواهی داشت"
مرد زهرخندی زد و رو به تهیونگ گفت:
"هی عروس..اون نطفه توی شکمت به دنیا نخواهد اومد..از مرگش مطمئن میشم..البته..به دست پدر خودش"
و لحظاتی بعد آنجا نبود.
جونگ کوک با خشم و خستگی روی مبل نشست و نگاهش را به تهیونگ ناراحت دوخت.
"چیه؟از حرفاش ترسیدی؟"

تهیونگ آهی کشید و دستان دستش را مالید.
"نه جونگ کوک..از چی بترسم؟"
جونگ کوک با پوزخند گفت:
"از من..از هیولای زندگیت..که اوه نه..یه موقع بلایی سر تو و بچه نیاره"
تهیونگ عصبی فریاد کشید:
"بس کن..ساکت شو"
جونگ کوک از جایش  برخاست و به سوی پله ها رفت.
"شب بخیر"
__

درحالی که کاغذ های  زیر دستش را مطالعه میکرد خاکستر سیگار را در جاسیگاری تکاند.
"عزیزم"
جیمین با شنیدن صدای یونگی سرش را بلند کرد و لبخند زیبایی بر لب آورد.
"ا وه یونگ..دیر اومدی..بشین تا شام رو بیارم"
یونگی سرش را به معنای نفی تکان اد.
"نه بیب..گرسنه نیستم..بیا اینجا"
جیمین سری تکان داد و در آغوش او لش کرد. دستی بر خط فک تیز مرد کشید و گفت:
"چیزی دستگیرت شد؟"

یونگی لبخند کجی زد و گفت:
"به همسرت شک داری؟"
جیمین با صدای آرامی خندید و گفت:
"نه..میدونم بهترینی"
یونگی هم خندید و با خستگی سرش را به پشتی کاناپه تکیه داد.
"پیرمرد مثل احمقا بازی میکنه..سه روز دیگه یه وردست جدید برای مراقبت از تهیونگ استخدام میشه که جاسوس پیرمرده"
جیمین ابروهایش را بالا انداخت.
"پس قصد داره بازی کنه"
یونگی سری تکان داد و زمزمه کرد:
"از جونگ کوک میترسم..میترسم کنترلش رو از دست بده و کاری بکنه که نباید"


جیمین گفت:
"هی..از چی میترسی؟اون که داره جلسات روان درمانیش رو میره.."
یونگی اخمی کرد وگفت:
"جیم..اگه یه روز من اینطور میبودم و بدون اطلاع ازت روان درمانی رو شروع میکردم تو ناراحت نمیشدی؟"
جیمین با ابروهای بالا رفته گفت::
"ناراحت؟من عصبی میشدم و میکشتمت""
یونگی موهای او را آرام کشید:
"ای امگای بد..پس میخوای آلفات رو بکشی؟نکنه بعدش تو باغچه خونمون خاکم میکنی و تا ابد به دخترمون میگی من ترکتون کردم؟"
جیمین با لحن دراماتیکی گفت:
"اه..بله آلفا..بعدش هم تبدیل به یه مادر شرور میشدم و دخترم رو مجبور به ازدواج با یه مرد عوضی میکردم"
هردو خندید و لبانشان بر هم غلتید.
"اگر میخواد بازی کنه این اجازه رو بهش میدیم شوگر..اما باید تهیونگ هم همه چیز رو بدونه..نباید آسیب ببینه میدونی؟"
ولی آخر این بازی به کجا ختم میشد؟
___


بله..صدامو دارید؟
اینم از این پارت.
ووت و کامنت ندید پارت بعدی خبری نیست..
تازه جونگ کوک و تهیونگ رو هم آشتی نمیدم *-*

دوستون دارم
Night

viciousWhere stories live. Discover now