Duty

70 30 8
                                    

قسمت هفتم:«وظیفه»

نور و صدا..
دو چیزی بودن که مزاحم اوقات خوش من در سرزمین خواب شدن..

بعد از گفت‌وگوی طولانی مدتم با آیری، که بسیار هم مفید بود، کمی مانده به طلوع خورشید سر به بالین گذاشتم و حالا میل زیادم به بسته نگه داشتن پلک های سنگینم با سروصدای بیرون ممانعت داشت..

صدای گرفته صبحگاهیمو بدون ترس بلند کردم.
+ مورری

صدای باز و بسته شدن در چوبی نشان از حضور کسی داد.
= بله سرورم؟

+ چه خبره انقدر سرصدا میکنین؟ میخوام بخوابم
= سرورم خورشید میانه‌ی آسمانه.. از زمان بیداریتون خیلی وقته گذشته.. باید بیدار شید و حاضر شید.

با اخمی واضح به ناچار بلند شدم و نشستم..
+ حاضر بشم؟ برای چی حاضر بشم؟
= باید به دیدار ملکه برید.

عالی شد.. خبری از این بهتر نمی‌تونست شروع کننده روزم باشه.

+ خدااایا چرا باز ملکه؟

موری نگاهی به بیرون انداخت و چند قدمی جلوتر اومد. تن صدای پایینش خصوصی بودن حرفش رو می‌رسوند..
= خبر دیشب در قصر پیچیده.. مثل اینکه خدمتکارها و ندیمه ها این خبرو به گوش همه رسوندن. آیری می‌گفت از یکی از خدمتکارهای ملکه شنیده ایشون از این بابت ناراضی هستن

پوزخندی زدم و از جا بلند شدم. سمت کمد لباس ها رفتم و تا لباسی انتخاب کنم.
+ ناراضی بودنش به من ربطی نداره. اونی که حجله رو ترک کرد پسرش بود نه من. من وظیفمو انجام دادم..

_ شنیدم وظیفه‌تون به خوبی به سرانجام نرسیده بانو جیسونگ
دستی که میرفت تا فنجان چای سبز با بابونه رو برداره نیمه راه خشک شد. نگاه زیرچشمی به ملکه که با خونسردی درحال نوشیدن چایش بعد از گفتن حرفش بود انداختم و بالاخره فنجان رو از روی میز جلوی ملکه برداشتم.

+ کوتاهی و قصوری از سمت بنده شکل نگرفته سرورم
ملکه آهی کشید و فنجانش رو کنار گذاشت. لحنش برخلاف جمله‌ی قبلش ضعیف و ناراحت بنظر می‌رسید.
_ میدونم شاهدخت.. حتما تا الان متوجه دلیلش شدید
پوزخندی زدم و مطمئن شدم به اندازه کافی چشمگیر باشه.
+ بله سرورم.. دقیقا در بهترین زمان و به بهترین شکل متوجه شدم!

ملکه مضطرب نگاهی به اطراف کرد و خودشو جلو کشید و با تُن صدای آهسته گفت
_ دیشب.. مینهو تا کجا پیش رفت؟

پوزخندم پابرجا و زهرآگین بود.
+ بیرون از حجله رو اطلاعی ندارم. ولی در اتاق تا جایی که زحمت برداشتن حریر سرم رو کشیدن

انگار وزنه‌ای سنگین روی دوش ملکه نشست. با شانه‌هایی افتاده عقب کشید و صدای عاجزش به گوشم نشست.
_ خدایا.. من از دست این بچه چیکار کنم.. این دو پسر به نحوی قصد عاجز کردن منو دارن

Wisteria Where stories live. Discover now