با نفسی که از ترس کوچکترین اشتباهی حبس شده بود، شانه به شانهی شاهزاده ایستادم و آب دهانم رو بار دیگری قورت دادم.میتونستم قامت صاف و لباس های سورمهای و طلایی رنگ سلطنتیش رو ببینم.. ولی چهرهاش نه..
موها و شال حریر قرمز جلوی دیدم رو میگرفت.
چهرهاش..
بعد از اینکه خبر ازدواج من با شاهزاده ژاپن در قصر پیچید، از میان حرفهای کارگرهای رخت شور خانه شنیدم که شاهزاده چهرهای خشن با زخمی ترسناک بر صورتش داره و مانند اشراف زاده های تمیز و شیک پوش دلپسند نیست. شنیدن این حرفها هیچ فرقی به حال من نداشت.چهرهی ولیعهد برای من اهمیتی نداشت..
من فقط به دو چیز نیاز داشتم.رازداری و دلرحمی!
طبق چیزی که کنارم حس میکردم، انگار هم قد بودیم، یا انگار مقداری از من بلندتر بود..
سعی کردم بیشتر از این کنجکاوی نکنم و حواسم رو به اتفاقات پیش رو بدم.
ولی انگار در پوششی از مه بودم..
حرفهای اطرافیانم برام گنگ بود. نمیفهمیدم سخنران مراسم چی گفت و پادشاه برای چی جام دستش رو بلند کرد و من برای چی تعظیم مخصوصی به جا آوردم و چه موقعی دوباره کنار شاهزاده ایستادم.هنوز گمشده در مه بودم که با شنیدن این جمله به جهان حاضر برگشتم.
- بانو جیسونگ از خاندان هان، فرزند عالیجناب هان جوکیونگ، آیا همسری شاهزاده مینهو، از خاندان لی، فرزند فرمانروا لی تایکی را میپذیرید؟
دستهام میلرزید. وحشتناک میلرزید..
ولی منتظر بودن.. همه منتظر بودن.. پس جواب دادم
+ بله
- متوجه نشدم!انگار حنجرهام قصد داشت آروم تر از همیشه بنوازه..
نفسی گرفتم و بلندتر جواب دادم
+ بله!- شاهزاده مینهو، از خاندان لی، فرزند فرمانروا لی تایکی آیا همسری بانو جیسونگ از خاندان هان، فرزند عالیجناب جوکیونگ را پذیرا میشوید؟
جواب محکم مرد کنارم، لرزه بر اندامم انداخت.
_ بلهتموم شد..
یا نه...شروع شد..؟
~~~~~
روی زمین گرم اتاق، چهارزانو نشسته بودم و دامنم رو بین دستهام مچاله میکردم و اتفاقات مراسم رو به یاد میاوردم..
تمام مدتی که کنار شاهزاده نشسته بودم، بدنم مثل چوب خشکیدهی درختی چندصدساله، روی صندلی ریشه زده بود و هیچ حرکتی نمیکردم. شاهزاده هم مثل من با کمری راست کرده و دست هایی که روی زانوهاش ستون زده بود استوار نشسته بود اما به خشکیدگی من نمیرسید. من درست مثل یک مترسک بیجان که از کلاغ ها میترسید بیحرکت بودم مبادا کسی بهم نزدیک بشه یا سخنی با من گفته بشه چون حجم احساسات به قدری در من بالا بود که شاید نمیتونستم خودم رو کنترل کنم ولی انگار تا اینجای کار خدا با من یار بود..
YOU ARE READING
Wisteria
Fanfiction𝐂𝐨𝐮𝐩𝐥𝐞: 𝐌𝐢𝐧𝐬𝐮𝐧𝐠 𝐆𝐞𝐧𝐫𝐞: 𝐇𝐢𝐬𝐭𝐨𝐫𝐢𝐜𝐚𝐥, 𝐑𝐨𝐦𝐚𝐧𝐜𝐞, 𝐑𝐨𝐲𝐚𝐥, 𝐀𝐧𝐠𝐞𝐬𝐭, 𝐄𝐧𝐞𝐦𝐢𝐞𝐬 𝐭𝐨 𝐥𝐨𝐯𝐞𝐫𝐬, 𝐌𝐲𝐬𝐭𝐞𝐫𝐢𝐨𝐮𝐬، 𝐒𝐦𝐮𝐭، 𝐒𝐥𝐨𝐰 𝐛𝐮𝐫𝐧 𝐖𝐫𝐢𝐭𝐞𝐫: 𝐓𝐡𝐞 𝐎𝐜𝐞𝐚𝐧 جیسونگ بیست و یک سال توپی ا...