Hunting ground

42 18 3
                                    

قسمت هفدهم: «شکارگاه»

بیشتر از یک ساعت از شروع حرکتمون گذشته بود و آفتاب سر از میانه‌ی آسمان آورده بود.

با گرم‌تر شدن هوا، شنلی که آیری دورم بسته بود رو باز کردم و گذاشتم تنم کمی هوا بخوره..

کاروان در سکوت حرکت می‌کرد و همین بستری مناسب برای سروسامون بخشیدن به افکار بی‌انتهای من شد.
با دستور توقف برای صرف ناهار، به سرعت از اسب پایین پریدم و سمت موری و آیری رفتم.

+ بگیر این شنل رو آیری.. من رو با دامپلینگ اشتباه گرفتی؟ بخارپز شدم..

آیری شنل رو با کراهت گرفت و گفت
= هوا سرده سرورم شما چطور گرمتونه؟

بی‌توجه به کلام دختر رو به موری با کلافگی نالیدم.
+ بیا این موهای من رو از دورم جمع کن طاقتم رو طاق کرده

موری سریع دست به کار شد و با ربانی تمام گیسوهای شب‌رنگ رو بالا جمع کرد و با کانزاشی، اون رو سرجا محکم کرد.

بالاخره با راحت شدن از بند عوامل ناراحتی، نفس راحتی کشیدم و سمت جایی که کاروان برای غذا برپا کرده بود رفتم.

شاهزاده مثل همیشه با دست‌هایی از پشت قفل کرده با سرپرست محافظان حرف می‌زد و من با ریزبینی بی‌فایده‌ای سعی در فهم جملاتشون از این فاصله‌ی دور داشتم که تنها موجب رسوایی من شد..

چون شاهزاده غافلگیرانه نگاهش رو برگردوند و چشم‌های خیره شده من رو شکار کرد.
به تندی نگاه برگردوندم و دامنم رو بالا زدم تا سمت بقیه برم..

بعد از صرف ناهار، که با تعجب من همراه بود، به دلیل نشستن شاهزاده چسبیده به من، دوباره به راه افتادیم.
قبل از حرکت با زیرکی از دست آیری فرار کردم و به سرعت سوار اسب شدم تا دخترک دوباره با لباس‌های پشمی و خزدارش من رو خفه نکنه..

اسب شاهزاده که کنار من بسته شده با رسیدن صاحبش شیهه کوتاهی کشید. شاهزاده نگاه زیرچشمی به منِ آماده و نشسته بر اسب انداخت و بی معطلی سوار شد.

با غروب خورشید و فراگیری ظلمات، هوا هم سردتر از قبل می‌شد و حالا نبود لباس‌های گرم آیری به چشم می‌اومد.

اطلاع داشتم که جایی که برای شکار می‌ریم هوایی سردسیر داره ولی اینکه از میانه‌ی راه این سرما احساس بشه غافلگیر کننده بود..

با وزیدن باد سردی خودم رو جمع کردم و سعی کردم حرکت اسب رو آهسته تر کنم تا شتابش به وزش این باد سرد کمک نکنه..

'شاهزاده نگاهی به جیسونگ که دیگه مثل اوایل راه، همراهی اسبش قبراق و شاداب پا به پای خودش نبود انداخت و اخم ریزی کرد.
با مهار افسار اسب، اون هم حرکت حیوان رو کند کرد تا ببینه مشکل چیه.
اول نگاهی به پای اسب انداخت و با بررسی حیوان چهارپا به این نتیجه رسید هیچ مشکلی وجود نداره تا اینکه شاهدخت با لرزی خودش رو جمع کرد و چشم های براق ولیعهد رو به دنبال خودش کشوند.

Wisteria Where stories live. Discover now