قسمت دوم:«ما اینجاییم»
درست به یاد نمیارم که چه مدت بود در راه بودیم.
بعد از خروج از قصر، گهگاهی سوار بر اسب میشدم از بدنم از خشکی نشستن داخل کجاوه ارابهای کمی غافل بشه و خون در رگهام جریان پیدا کنه.
بالاخره بعد از روزهای طاقت فرسا، که به من مجال اینو داده بود حسابی فکر کنم و نقشه بچینم و در ذهنم، برای زندگیم بجنگم، به مقصد رسیدیم.
قبل از ورود به اون شهر متفاوت، موری از من خواست که داخل کجاوه بشینم و دیگه بیرون نیام، برخلاف خواستهی قلبیم، مجبور به حرف شنوی از بانوی موردعلاقه و معتمدم شدم و سعی کردم از داخل همه چیزو تماشا کنم.
پرده رو کنار زدم و پنجره کشویی رو کمی گشودم تا بتونم خیلی نامحسوس به تماشای جدیدترین بخش زندگیم بشینم. لباس ها، چهره ها، زبان و حتی احساسی متفاوت از زادگاهم حس میکردم..
همهی این ها، تبدیل به استرسی جوشان، در رگ های بدنم جاری شد و به دامنم چنگ زد.
چند نفس عمیق کشیدم و سعی کردم به خودم مسلط باشم. من روزهای زیادی رو صرف آروم بودن و درست فکر کردن نکرده بودم که حالا اینطور دستپاچه بنظر برسم.درسته..
من تمام عواقب کارم رو درنظر گرفته بودم و برای هرکدوم راهی داشتم.
و همین باعث شده بود که الان فرسنگ ها از خانه اجدادی خودم دور باشم و پا به سرزمین ناشناخته بزارم..با رسیدن به محل موردنظر، همراه زره پوش گارد سلطنتی من، جلو رفت و نامه و نشانی تحویل نگهبان داد. درب های عظیم باز شد و من.. تونستم صدای بلند بسته شدنشون پشت سرم رو بشنوم.
تموم شد..
من رسیدم.
و اینجا ژاپن، دشمن کشور من، کره است..
همه چیز داشت روال خودشو طی میکرد. ما در راه بودیم. مسافت بین دو کشور رو پیموده بودیم و حالا به قصر سلطنتی پادشاهی ژاپن رسیده بودیم. حضور من به دربار ابلاغ شده بود و طبق انتظار، اونها داشتن منو به محل تعیین شده همراهی میکردن.
پنجره رو کنار زدم و ندیمهی وفادارم رو صدا زدم.
+بانو موریموری با شنیدن صدای آرومم به سرعت جلو اومد.
- بله شاهدخت؟+چقدر دیگه مونده؟ میتونم از کجاوه پیاده بشم؟
-خیر شاهدخت. تقاضا دارم کمی بیشتر تحمل کنید. ما الان داریم از قصر اصلی گذر میکنیم و به اقامتگاه موقتتون میریم و شب به محضر پادشاه و ملکه میریم.
سر تکان دادم و پنجره رو بستم و دوباره سرم رو به پشت تکیه دادم. تکون خوردن کجاوه دیگه داشت حالم رو بد میکرد. چندین هفته تحملش کرده بودم و انگار همین دقایق پایانی شده بود علت آشوب جونم..
YOU ARE READING
Wisteria
Fanfiction𝐂𝐨𝐮𝐩𝐥𝐞: 𝐌𝐢𝐧𝐬𝐮𝐧𝐠 𝐆𝐞𝐧𝐫𝐞: 𝐇𝐢𝐬𝐭𝐨𝐫𝐢𝐜𝐚𝐥, 𝐑𝐨𝐦𝐚𝐧𝐜𝐞, 𝐑𝐨𝐲𝐚𝐥, 𝐀𝐧𝐠𝐞𝐬𝐭, 𝐄𝐧𝐞𝐦𝐢𝐞𝐬 𝐭𝐨 𝐥𝐨𝐯𝐞𝐫𝐬, 𝐌𝐲𝐬𝐭𝐞𝐫𝐢𝐨𝐮𝐬، 𝐒𝐦𝐮𝐭، 𝐒𝐥𝐨𝐰 𝐛𝐮𝐫𝐧 𝐖𝐫𝐢𝐭𝐞𝐫: 𝐓𝐡𝐞 𝐎𝐜𝐞𝐚𝐧 جیسونگ بیست و یک سال توپی ا...