همه چی یخ زده بود.
نه حرفی ، نه حرکتی ، فقط یه بغض بزرگ بینشون که هر لحظه عمیقتر میشد.جونگکوک حس میکرد که دلش میخواد این لحظه رو تا ابد نگهداره؛ لحظهای که انگار همه چیز تموم شده ، ولی یه تموم شدنی که پر از غم و سنگینیه.
تهیونگ توی بغلش میلرزید ، بدنش سرد بود و ضربان قلبش نامنظم. جونگکوک حس کرد که تهیونگ داره فرو میریزه ، از درون خورد شده و اون نمیدونست چطور باید بهش کمک کنه.
اشکهای تهیونگ به آرومی روی گونههاش میلغزید و تیشرت جونگکوک رو خیس میکرد ، اما مهم نبود.
جونگکوک با انگشت شصتش اشکهاش رو پاک کرد و به آرومی پرسید :
-ته ، چی شده؟ چی کار کردی؟
تهیونگ خواست جواب بده ، ولی انگار زبونش قفل شده بود.
چشمهاش پر از ترس بود ، ترسی که از عمق وجودش نشئت میگرفت. انگار کلمهها توی گلوی خشکش گیر کرده بودن ، بدنش هنوز میلرزید و ازش هیچ صدایی در نمیاومد.
جونگکوک شونههاش رو گرفت و آروم تکونش داد. اما تهیونگ انگار به هیچ چیز توجه نمیکرد ، توی یه دنیای دیگه بود ، دنیایی پر از تاریکی و وحشت.
کمکم نگرانی جونگکوک شدت گرفت.
برای اینکه تهیونگ رو از اون حالت بیرون بیاره، یه سیلی نسبتاً محکم به صورتش زد. صدای سیلی توی سکوت خونه پیچید. تهیونگ بهت زده و پر از وحشت به جونگکوک نگاه کرد.
ناگهان انگار همه چیز براش روشن شد ، لبهاش شروع به لرزیدن کرد و با صدای بریده و لرزون گفت :+من...من کشتمش...من یوجین رو کشتم...
صدای تهیونگ پر از وحشت بود.
جونگکوک با شنیدن این جمله ، نفسش تو سینه حبس شد. تهیونگ فرو ریخت ، بدنش تو بغل جونگکوک شل شد و شروع کرد به گریه کردن ، صدای گریههاش بلندتر و عمیقتر از قبل بود ، مثل یه موج بزرگ که تمام احساسات فروخوردهش رو بیرون ریخته باشه.+بهم بگو چی شده؟
-ببین...اون یوجین عوضی من رو دزدید بعد من....ترسیدن بودم یهو یوجین اومد تو اتاق... شروع کرد یه سری حرف زدن که دیگه نتونستم تحمل کنم...خیلی عصبی شده بودم ، چشمم افتاد به یه گلدون سنگین کنارم... برداشتم و با تمام زورم کوبیدم تو سرش و اون...یهو افتاد رو زمین پر از خون شد.
من اصلاً نفهمیدم چی شد...فقط تو اون لحظه کنترل خودمو از دست دادم. نمیدونم چی کار کنم... شاید واقعاً کشتمش...+هیس....چیزی نشده من پیشتم.
بیا برات لباس گذاشتم ، برو عوض کن...تهیونگ با دستهای لرزونش به سمت اتاق رفت و لباسهای خونیش رو عوض کرد. بعد از چند دقیقه برگشت ، ولی چشمهاش هنوز پر از ترس بود.
جونگکوک یه بطری آب بهش داد و دستش رو روی موهای نرمش کشید. رایحهی شیرینِ تهیونگ تو هوا پیچید و جونگکوک با درد آشنایی تو قلبش روبهرو شد. دردی که هیچوقت از بین نرفته بود!
YOU ARE READING
Blue Tranquility🫐✨
Fanfiction𝗚𝗲𝗻𝗿𝗲 : 𝖮𝗆𝖾𝗀𝖺𝗏𝖾𝗋𝗌𝖾 , 𝖱𝗈𝗆𝖺𝗇𝖼𝖾 , 𝖣𝖺𝖽𝖽𝗒 𝖪𝗂𝗇𝗄 , 𝖲𝗆𝗎𝗍 , 𝖠𝗇𝗀𝗌𝗍 𝗖𝗼𝘂𝗽𝗹𝗲 : 𝖪𝗈𝗈𝗄𝗏 جونگکوک آلفایی که به اجبار خانوادش مجبور به ازدواج با امگایی میشه که دوستش نداره و زندگیِ خسته کنندهای داره ، اما چی میشه اگه...