Part 29🫐𓂃⊹𝅄᮫

137 13 18
                                    

همه چی یخ زده بود.
نه حرفی ، نه حرکتی ، فقط یه بغض بزرگ بینشون که هر لحظه عمیق‌تر میشد.

جونگکوک حس میکرد که دلش میخواد این لحظه رو تا ابد نگهداره؛ لحظه‌ای که انگار همه چیز تموم شده ، ولی یه تموم شدنی که پر از غم و سنگینیه.

تهیونگ توی بغلش می‌لرزید ، بدنش سرد بود و ضربان قلبش نامنظم. جونگکوک حس کرد که تهیونگ داره فرو میریزه ، از درون خورد شده و اون نمیدونست چطور باید بهش کمک کنه.

اشک‌های تهیونگ به آرومی روی گونه‌هاش می‌لغزید و تیشرت جونگکوک رو خیس میکرد ، اما مهم نبود.

جونگکوک با انگشت شصتش اشک‌هاش رو پاک کرد و به آرومی پرسید :

-ته ، چی شده؟ چی کار کردی؟

تهیونگ خواست جواب بده ، ولی انگار زبونش قفل شده بود.

چشم‌هاش پر از ترس بود ، ترسی که از عمق وجودش نشئت میگرفت. انگار کلمه‌ها توی گلوی خشکش گیر کرده بودن ، بدنش هنوز میلرزید و ازش هیچ صدایی در نمی‌اومد.

جونگکوک شونه‌هاش رو گرفت و آروم تکونش داد. اما تهیونگ انگار به هیچ چیز توجه نمیکرد ، توی یه دنیای دیگه بود ، دنیایی پر از تاریکی و وحشت.

کم‌کم نگرانی جونگکوک شدت گرفت.
برای اینکه تهیونگ رو از اون حالت بیرون بیاره، یه سیلی نسبتاً محکم به صورتش زد. صدای سیلی توی سکوت خونه پیچید. تهیونگ بهت‌ زده و پر از وحشت به جونگکوک نگاه کرد.
ناگهان انگار همه چیز براش روشن شد ، لب‌هاش شروع به لرزیدن کرد و با صدای بریده و لرزون گفت :

+من...من کشتمش...من یوجین رو کشتم...

صدای تهیونگ پر از وحشت بود.
جونگکوک با شنیدن این جمله ، نفسش تو سینه حبس شد. تهیونگ فرو ریخت ، بدنش تو بغل جونگکوک شل شد و شروع کرد به گریه کردن ، صدای گریه‌هاش بلندتر و عمیق‌تر از قبل بود ، مثل یه موج بزرگ که تمام احساسات فروخورده‌ش رو بیرون ریخته باشه.

+بهم بگو چی شده؟

-ببین...اون یوجین عوضی من رو دزدید بعد من....ترسیدن بودم  یهو یوجین اومد تو اتاق... شروع کرد یه سری حرف زدن که دیگه نتونستم تحمل کنم...خیلی عصبی شده بودم ، چشمم افتاد به یه گلدون سنگین کنارم... برداشتم و با تمام زورم کوبیدم تو سرش و اون...یهو افتاد رو زمین پر از خون شد.
من اصلاً نفهمیدم چی شد...فقط تو اون لحظه کنترل خودمو از دست دادم. نمیدونم چی کار کنم... شاید واقعاً کشتمش...

+هیس....چیزی نشده من پیشتم.
بیا برات لباس گذاشتم ، برو عوض کن‌...

تهیونگ با دست‌های لرزونش به سمت اتاق رفت و لباس‌های خونیش رو‌ عوض کرد. بعد از چند دقیقه برگشت ، ولی چشم‌هاش هنوز پر از ترس بود.

جونگکوک یه بطری آب بهش داد و دستش رو روی موهای نرمش کشید. رایحه‌ی شیرینِ تهیونگ تو هوا پیچید و جونگکوک با درد آشنایی تو قلبش روبه‌رو شد. دردی که هیچوقت از بین نرفته بود!

You've reached the end of published parts.

⏰ Last updated: Oct 23 ⏰

Add this story to your Library to get notified about new parts!

Blue Tranquility🫐✨Where stories live. Discover now