( Season1 : Twilight ) part 1

348 22 0
                                    


هوا رو به گرگ و میش میرفت . خون آشام تشنه ای توی جنگل تاریک به آرومی قدم میزد . صدای دو مرد رو از دور شنید . در حال خورد کردن هیزم بودند :
_ یونگی هیونگ فکر کنم همین قدر هیزم کافیه!
_ هوسوکا ، هوا رو به سردی میره . بیا یکم دیگه جمع کنیم .
_ باشه . راستی هیونگ ، امروز تو شهر شایعاتی شنیدم .
_ به این مزخرفات گوش نده همش چرته !
_ آخه میگن یه خون آشام درنده این دور و بر دیده شده .
یونگی ضربه ی محکمی به هیزم رو به روش زد و از وسط نصفش کرد :
_ این چیزا فقط توی داستان هاست . مردم سرگرمی ندارن ‌و این چرت و پرت ها رو از خودشون درمیارن .
_ ولی میگن کسی رو نمیکشه و فقط کمی از خونشون رو میخوره و میره .
یونگی چیزی نگفت و هیزم ها رو دسته بندی کرد .

خون آشام تشنه که چشم هاش پر شده بود از رگه های قرمز و دندون های نیشش بیرون زده بود با سرعت نور خودش رو کنار اونها رسوند . هوسوک از ترس خشکش زده بود و هیچ حرکتی نمیکرد .
یونگی سرش رو چرخوند و از دیدن صحنه ی رو به روش هیزم ها از دستش افتاد و دهانش باز مونده بود ‌.

خون آشام به چشم های هوسوک نگاه کرد :
_ تکون نخور .
و دندون های نیشش رو توی گردن هوسوک فرو کرد و با اینکه نمیخواست کسی رو بکشه ولی جلوی طعم بی نظیر هوسوک کنترلش رو از دست داد تا آخرین قطره ی خونش رو سرکشید. جسم بی جون هوسوک رو انداخت و نگاهش رو به سمت یونگی کشوند .
یونگی که بی حرکت ایستاده بود و حتی توان فرار کردن نداشت به چشم های خون آشام مستقیم نگاه کرد.
خون آشام با دیدن چشم های خشمگین و بی روح یونگی که از غم از دست دادن بهترین دوستش و تنها کسی که تو این دنیا داشت ، اون هم در عرض چند ثانیه ، اینطوری شده بودند ، قید خوردن خونش رو زد و حتی یونگی رو هینوتیزم هم نکرد تا همه چیز رو فراموش کنه و از اونجا به سرعت دور شد .
یونگی کنار جسم بی روح هوسوک نشست و بی هیچ صدایی فقط به جسمش خیره شد . باورش براش محال بود و ارزو میکرد همه ی این ها فقط یه کابوس وحشتناک بوده باشه .
منتظر بود از خواب بیدار شه .
همون جا نشسته بود و توان هیچ حرکتی رو نداشت .
حتی توان اشک ریختن رو هم نداشت . تمام بدنش از ترس و سرما یخ زده بود ‌.
بعد از ساعتی که اونجا بی حرکت نشسته بود، کنار جسم هوسوک دراز کشید .
ذهنش خالی شده بود و حتی نمیدونست باید چیکار کنه . دستش رو روی سینه ی هوسوک گذاشت و با ناباوری تکونش داد . اما اون هیچ تکونی نخورد .
یونگی همونجا از شدت ضعف و وحشت و سرما ، بی هوش شد و آفتاب کم کم بالا می اومد ...
.
.
.

صد سال تنهاییWhere stories live. Discover now