part 19

38 6 1
                                    

تهیونگ با دیدن هوسوک که از در کلبه بیرون اومد ، زیر لب زمزمه کرد :
_ البته هیونگ ...
جیمین بخاطر اینکه برای اولین بار توسط تهیونگ هیونگ خطاب میشد ، پوزخندی زد و کلوچه ای توی دهانش گذاشت .
.
.
هوسوک با چراغ قوه به سمت انبار کنار کلبه رفت تا دسته هیزمی برداره . هیزم ها رو سریع برداشت و از انبار بیرون اومد .
تهیونگ به سرعت از روی درخت پایین پرید و درست روبروی هوسوک ایستاد .
هوسوک از ظاهر شدن ناگهانی تهیونگ جلوی صورتش ، لرزید و چراغ قوه و هیزم ها از دستش افتاد . چند لحظه بی حرکت موند . ولی بعد خودش رو جمع و جور کرد. کل روز رو به این لحظه فکر کرده بود :
_ اوهووو جناب دراکولا . میبینم که دوباره اومدی . خونم به دهنت مزه کرده . اره ؟
تهیونگ از لحن هوسوک خنده ش گرفته بود. ولی نمیخواست ابهتش زیر سوال بره . با صدای بمی پاسخش رو داد :
_ خوب . خوبه که خودت میدونی چرا اینجام .
هوسوک میدونست که تهیونگ نمیتونه وارد خونه بشه . پس تصمیم گرفت سر و صدایی نکنه تا جیمین و یونگی بیرون نیان و جونشون تو خطر نیفته . باید حواسش رو پرت میکرد و با سرعت وارد خونه میشد . تهیونگ معمولا در جشن ها شرکت نمیکرد و در چند جشنی که شرکت کرده بود همیشه با ماسک ظاهر میشد و سالها بود که در طول روز از خونه بیرون نرفته بود . برای همین هوسوک اون رو نشناخته بود .
دستهاش رو به گوشه های کت تهیونگ گرفت و جلو کشید و نگاهی به سرتاپای تهیونگ انداخت :
_ واووو . شایعات درست میگفتن که دراکولای شهر ، خوشتیپ ترین مرد این شهره .
_ اشتباه گفتن . دراکولای این شهر فقط میخواد لرد زیبای قلعه ی زیبای تو بشه .
هوسوک از شنیدن این جمله در جا خشکش زد . دستهاشو انداخت و تو چشم های تهیونگ خیره شد .
_ خب من گوشام تیزه . میخواستی ببوسیش آره ؟
هوسوک حرکتی نکرد . زبونش تقریبا بند اومده بود . با صدایی که میلرزید زمزمه کرد :
_ تو .. تو چی از جون من میخوای ؟
تهیونگ دست هاشو روی صورت هوسوک گذاشت و تو چشم هاش خیره شد :
_ منو همونطوری دوست داشته باش که هیونگت رو دوست داری . به جای اون من میشم لرد زیبای تو.
چیزی درون ناخوداگاه هوسوک شکسته شد و انعکاسش در تمام روح و جسمش پیچید .
تهیونگ همه ی اون چیزی که میخواست رو توی این مرد میدید . گرمای وجودش از دیروز ، تن و روح مرده و یخ زده ش رو زنده کرده بود . تمام اون رو میخواست . دوباره توی چشم هاش خیره شد :
_ فراموش کن که من یه خون آشامم . من فقط برادر کیم نامجونم که الان منو که راهمو گم کردم ملاقات کردی و منو به داخل خونه ت دعوت کردی . اتفاقات دیشب رو هم فراموش کن ... هیچ خون آشامی تو این دنیا وجود نداره ...
حالا ...
منو ببوس ...
و لب هاشو روی لبهای هوسوک گذاشت ..
چند قطره اشک پشت سر هم از چشم های هوسوک چکید . قلبش تنگ شده بود . اما اراده ای نداشت . بی حرکت ایستاده بود و تهیونگ لب هاشو با لذت به لب میگرفت . دندون نیشش بیرون زد و سوراخی داخل دهان هوسوک روی لبش ایجاد کرد . مزه ی بی نظیر خون هوسوک بی تابش کرده بود .
تهیونگ هوسوک رو به دیوار پشت سرش چسبوند و هم زمان با مکیدن لب های هوسوک ، خونی که از لبش بیرون می جهید رو با لذت می مکید ...
.
.
یونگی به طرف در رفت :
_ برم ببینم چرا هنوز نیومده .
جیمین که میدونست اون بیرون چه خبره از جاش بلند شد و دستش رو روی شونه ی یونگی گذاشت و توی چشمهای وحشیش خیره شد :
_ بیا همینجا منتظرش باشیم .
یونگی روی مبل نشست اما در دلش احساس آشوب میکرد .
جیمین رو به روش نشست و تو چشم هاش خیره شد :
_ تمام اتفاقات دیروز و قضیه ی خون آشام ها رو فراموش کن . هیچ خون آشامی این اطراف نیست .
یونگی به خودش اومد . هنوز هم احساس نگرانی میکرد اما نمیدونست چرا .
جیمین بلند شد و کنار یونگی نشست و به چشم هاش خیره شد :
_ تکون نخور .
و دندون های نیشش رو توی گردن سفید یونگی فرو کرد و از خونش مکید . تهیونگ راست گفته بود . این مرد از درون شیرین بود ...
بعد از چند دقیقه از مکیدن دست برداشت و قطره ای از خون خودش به یونگی داد تا جای نیشش رو محو کنه .
تو چشم هاش خیره شد :
_ اینو فراموش کن ...
یونگی بلند شد و به سمت اجاق رفت . غذا رو داخل چند بشقاب و کاسه ریخت و مشغول چیدنش روی میز شد .
.
.
.
تهیونگ میدونست که این عشق مصنوعی نمیتونه حس واقعی بودن بده ، اما از بدست اوردنش ناراحت نبود .
چند دقیقه بعد لبهای هوسوک رو رها کرد :
_ اینو فراموش کن . منو به خونه ت دعوت میکنی ؟ من فقط کیم تهیونگ هستم نه دراکولای تو .
هوسوک به خودش اومد :
_ او تهیونگ شی تویی ؟ با جیمین اومدی درسته ؟
_ اره همو گم کردیم .
_ بفرمایید بریم داخل شام حاضره .
تهیونگ همراه هوسوک وارد خونه شد .
_ هیونگ ایشون کیم تهیونگ هستن برادر کیم نامجون . بیرون پیداشون کردم و دعوتشون کردم داخل .
یونگی لبخندی زد :
_ خوش اومدید تهیونگ شی . میز آماده س بیاید بشینید .
با دست به میز اشاره کرد :
_ جیمین شما هم بفرمایید .
جیمین بلند شد و در حالی که چپ چپ به تهیونگ نگاه میکرد ،کنارش سر میز نشست .
.
.
.

صد سال تنهاییOnde histórias criam vida. Descubra agora