وسط کلبه، مات و مبهوت ایستاده بود . هوسوک روی زمین خودش رو جمع کرده بود و به دیوار چسبیده بود و به تهیونگی که ناگهان وارد کلبه ش شده بود نگاه می کرد .
_ تهیونگا . باید برم دنبال هیونگم . هنوز برنگشته . دارم از نگرانی می میرم .
سریع از جا بلند شد و کتش رو روی لباس خواب راه راهش پوشید . تهیونگ دستش رو جلوش گرفت و تو چشماش نگاه کرد :
_ همین جا بمون . بعد با هم میریم .
در کلبه رو باز کرد و به افق خیره شد . خورشید داشت بالا می اومد . نمیدونست کجا باید بره حتی اگه انگشتر روز هم داشت، جایی برای رفتن نداشت به جز خونه ی پدریش که حالا، به خاطر اشتباه نامجون یا شایدم خودش، دیگه نمیتونست به اونجا برگرده .
شاید باید برمیگشت خونه و با جیمین و نامجون میرفت . اما اونها باهاش می اومدن ؟
به داخل کلبه برگشت و روی مبل نشست . باید همینجا می موند تا وقتی دوباره آفتاب غروب میکرد .
اگه یونگی برمیگشت باید چیکار میکرد ؟ میتونست باهاش بجنگه ؟ نمیدونست باید چیکار کنه . صدای قدم های آشنایی رواز دور شنید . رایحه ی خوشایندی رو حس میکرد . با لبخند محوی زمزمه کرد :
_ نامجون
نامجون جلوی در کلبه ایستاد و در زد ؟
_ تهیونگ تو اونجایی ؟
تهیونگ در رو باز کرد و با دیدن برادرش، تمام درماندگیش محو شد . خودش رو تو آغوش نامجون انداخت .
_ برادر، جیمین کجاست ؟
_ نامجون با چشم هایی که قرمزیش هر موجودی رو قبض روح میکرد، با درماندگی زمزمه کرد :
_ بهم گفت تو بیشتر به من نیاز داری.
تهیونگ نگاهی به چمدون توی دست نامجون انداخت :
_ چرا خودش با ما نمیاد ؟
_ چون همه چی بینمون تموم شد تهیونگ
_ چی تموم شد؟ منظورت چیه؟
نامجون چیزی نگفت .
_ باید تا غروب آفتاب اینجا بمونم .
_ میمونیم
_ اگه یونگی برگشت ؟
_ جیمین پیششه نمیذاره بیاد . تو زیرزمین زندانیش میکنه .
_ این برای جیمین خیلی خطرناکه
_ میدونم .
_ پس چرا ولش کردی ؟
_ نمیتونم تو رو ول کنم . حتی اگه بخوام هم جیمینم نمیذاره . بهم بگو ربط شما با این دوتا مرد چیه ؟
_ بهم بگو چرا اونو کشتی ؟
نامجون به هوسوک که پشت سر تهیونگ مات و مبهوت بهشون نگاه میکرد و از حرف هاشون سر در نمیاورد نگاهی انداخت . با دیدنش خاطرات بچگیش زنده شدند . خاطرات محوی که شاید حدود ۲۰ سال ازش گذشته بود . تهیونگ پشت سرش رو نگاه کرد :
_ میشه برادرم رو به داخل دعوت کنی؟
هوسوک با بهت از سر تا پای نامجون رو از نظر گذروند :
_ بیا تو کیم نامجون . چرا دم در ایستادی ؟
نامجون وارد خونه شد . تهیونگ به چشم های هوسوک خیره شد :
_ برو توی اتاق و راحت بخواب .
هوسوک بدون هیچ حرفی به سمت اتاقش رفت و سریعا به خواب عمیقی فرو رفت . در ناخوداگاهش چهره ی یونگی جلوی چشم هاش می درخشید و با لبخند بهش خیره شده بود . ناگهان لبخند چشمهاش تبدیل به سرمای سوزاننده ای شد و مثل تیر قلب هوسوک رو سوراخ کرد .
قطرات اشک، از لابه لای چشم های بسته ی هوسوک آروم چکید ...
تهیونگ کنار نامجون روی مبل نشست و به کف زمین خیره شد .
_ هیونگ . چرا کشتیش ؟
_ بهم شلیک کرد .
سرش رو به سمت تهیونگ چرخوند :
_ میدونی که حتی از صدای شلیک گلوله هم ...
_میدونم هیونگ ...
تهیونگ به خوبی لحظه ی کشته شدن نامجون با ضرب گلوله رو به یاد داشت . فقط صدای شلیک گلوله برای از خود بیخود شدن نامجون کافی بود .
_ یه دلیل دیگه هم داشت .
_ چی ؟
_ جیمین ...
_ جیمین ؟
_ چرا یه مرد دیگه باید بوی جیمین منو بده ؟
تهیونگ تک خنده ای کرد :
_ هیونگ ، جیمین از خونش مکیده بود و طبق اون عادت احمقانه ش بهش خون داده بود .
نامجون چند لحظه مکث کرد ...
_ نه تهیونگ ... قلبش بوی جیمینو میداد . برای همین از کارش انداختم .
به جلو خم شد و دستهاشو روی صورتش گذاشت . خودش هم نمیدونست چرا این کارو کرده. مگه اولین بار بود که کسی عاشق جیمینش شده بود ...
نه . ولی اولین بار بود که خون کسی رو می مکید که عاشق جیمینش شده ..
_ هیونگ .. منم عاشق جیمینم . منم وقتی نبودی چند بار بوسیدمش . میشه منم بکشی تا راحت شم ؟ چطور میتونم از اون خونه که بوی پدرمو میده برم ؟ کجا باید برم ....
_ نامجون تهیونگ رو تو بغلش کشید و سرش رو روی شونه ی خودش گذاشت و موهاشو نوازش کرد .
_ میبرمت پیش خودش . میبرمت پیش پدرمون ...
_ هیونگ ...
تهیونگ سرش رو بالا گرفت و تو چشم های نامجون نگاه کرد . نفس عمیقی کشید و لبهاشو روی لبهای نامجون گذاشت و چشم هاشو بست . نامجون لبهای تهیونگ رو به لب گرفت و بوسید و محکم تر اونو تو اغوشش کشید .
با یادآوری اینکه جیمین الان چقدر شکسته و تنهاست، قلب هر دوشون فشرده میشد . در سکوت هر دو با هم اشک می ریختند و دیگه هیچ کودومشون حرفی نزد .... حتی نامجون دیگه از تهیونگ نپرسید که چرا باید فرار میکرد . شاید فکر میکرد که خود تهیونگ هم چیزی راجبش نمیدونه . فقط میدونست که برادر کوچکش باید ترسیده تر از همیشه باشه و جیمین هم باید اینو خوب فهمیده باشه که بی معطلی ازش خواسته بود دنبالش بره .... و همه ی اینها بخاطر حماقت خودش بود . پس سکوت کرد و در سکوت منتظر غروب خورشید بی رحمی شد که میتونست تن زیبای برادرش رو به راحتی به بخار تبدیل کنه ...
.
.
.
ESTÁS LEYENDO
صد سال تنهایی
Fanficخلاصه : مین یونگی، خون آشام صد ساله ای که توی تنهایی خودش غرقه و یک روز طی یک اتفاق جذاب عاشق یک انسان و طعم خونش میشه ( جئون جونگ کوک ) . جونگ کوک وقتی میفهمه یونگی یه خون آشامه ، تصمیم میگیره .... ژانر : درام . ومپایر ، فانتزی ، عاشقانه ، اکشن ،...