افتاب بالا اومده بود باریکه های نورش از زیر درخت ها روی بدن هوسوک میتابید . چشم هاشو باز کرد و خودش رو روی زمین سرد حس کرد . با یاد آوری اتفاق وحشتناکی که براش افتاده بود از جا پرید و صاف ایستاد . دستش رو به بدنش کشید و از اینکه زنده و سالم خودش رو میدید خوشحال شد:
_ پس شایعات راست میگفتن که کسی رو نمیکشه ..
نگاهی به اطرافش انداخت و با دیدن یونگی که روی زمین افتاده با نگرانی کنارش نشست و بدنش رو تکون داد . میترسید که خون آشام بلایی سر اون آورده باشه . همه جای بدنش رو چک کرد و دید که نفس میکشه . خیالش راحت شد . دسته ای هیزم برداشت و روی دوشش انداخت و به آرومی یونگی رو روی دستش بلند کرد و به سمت خونه شون به راه افتاد .
به طرز عجیبی احساس قدرت میکرد و به راحتی یونگی و هیزم ها رو تا خونه حمل کرد . یونگی رو روی تختش گذاشت و هیزم ها رو توی شومینه ریخت و آتش زد . پتوی کهنه ای که داشتند روی یونگی کشید . _ وقتی گرم بشی به هوش میای هیونگ .
بلند شد و ظرفی برداشت . کمی سبزیجات خرد شده و گوشت مرغ همراه آب داخلش ریخت و بالای آتش توی شومینه آویزون کرد تا بپزه و خودش روی مبل کنار خونه آروم دراز کشید و پتویی روی خودش انداخت . چهره ی خون آشامی که تا ته خونش رو بالا کشیده بود از جلوی چشم هاش رد شد و از ترس دوباره رنگش پرید :
_ نکنه دوباره بیاد سراغم ؟
از این فکر لرزی به بدنش نشست :
_ باید راهی برای کشتنش باشه ...
.
.تهیونگ توی تختش دراز کشیده بود و احساس خیلی خوبی داشت . تمام حس هاش تقویت شده بود و احساس قدرت میکرد . خونی که بامداد امروز نوشیده بود حسابی سر حالش آورده بود . نگاهی به عضو نیمه برجسته ش انداخت :
_ عاه حتی تو هم تقویت شدی
و نیشخند مستطیلی شکلی گوشه ی لبش نشست که با شنیدن صدای در جمع شد .
.
..از درشکه پیاده شد . دستش رو بالا گرفت :
_ بفرمایید عزیزم .
جیمین لبخند ملیحی زد و دست نامجون رو گرفت و با احتیاط از درشکه پیاده شد .
نامجون جلوتر رفت و در خونه رو باز کرد :
_ بالاخره رسیدیم .
و دستش رو به نشانه ی ادب جلو بر و جیمین رو به داخل خونه دعوت کرد :
_ به خونه خوش اومدی پرنس جذابم .
جیمین با لبخندی جلوتر رفت .
نامجون دستش رو روی کمر جیمین گذاشت و همراهش داخل شد .
لب هاشو روی لب های جیمین گذاشت .
جیمین با چشم های خمار بهش نگاه دلربایی انداخت .
نامجون با یک حرکت دوست پسر جذابش رو بلند کرد و کمی بالا اورد و روی سرش گرفت و بوسه ی عمیقی روی لب هاش گذاشت .
تهیونگ بی صدا از پله ها پایین اومد و با دیدن برادرش در حال معاشقه با تعجب بهشون نگاه کرد .
صدای سرفه ای دراورد:
_ هیونگ اومدی ؟
_ عاه تهیونگ تو اینجایی ؟
و جیمین رو روی زمین گذاشت .
تهیونگ جلوتر اومد :
_ چطور زیر این نور آفتاب توی روز روشن بیرون بودین؟
_ عاه ، درسته . توی سفرمون با جادوگر ماهری به اسم مگان آشنا شدیم و چون اونجا میخواستم از جیمین خواستگاری کنم برای نامزدی مون این انگشتر ها رو برامون درست کرد که باهاش میشه زیر نور آفتاب به راحتی قدم زد .
_ واو . پس نامزد کردید ؟
_ آره و الان یه زوج ازدواج کرده به حساب میایم .
_ و انگشتری دارید که باهاش زیر نور خورشید قدم بزنید ؟
_ بله .
_ اوه این زیادی رمانتیکه .
دستش رو روی دوش نامجون گذاشت و نیم نگاهی به جیمین انداخت . توی گوش نامجون خیلی آروم و زمزمه وار لب زد :
_ چشمای خمار جیمینت قابلیت اینو داره که فقط با یک نگاهش کامم کنه برادر. پس بهتره زودتر همراه همسرت جایی برای زندگی پیدا کنید تا وسوسه نشدم به فاکش بدم .
نامجون مشتی به شکم تهیونگ حواله کرد :
_ حواست باشه چی میگی تا خودتو ننداختم بیرون .
_ شنیدم چی گفتی تهیونگ شی ...
_ اینجا خونه ی پدری مه چرا من برم . شما ازدواج کردید و باید دنبال خونه باشید .
نامجون دستش رو روی کمر جیمین گذاشت و با دست دیگه ش چمدونشون رو برداشت و به سمت اتاقش رفتند :
_ اون راست میگه جیمینم . تو زیادی هاتی . موندن یه مرد مجرد نزدیکت اصلا ایده ی خوبی نیست . و لبخندی به جیمین زد .
تهیونگ سمت اتاقش رفت . باید وان حمام رو اماده میکرد و خودش رو یه جوری آروم میکرد .
_ عاه . لعنتی ... خودش هات ، دوست پسرش سوپر هات . این چه وضعیه . چه وقت اومدن بود ...
لباس هاشو دراورد و توی وان پر از آب نشست .
عضو برجسته شو توی دست گرفت :
_ الان تو از منم دراکولا تری . و بلند زیر خنده زد ...
.
.

ESTÁS LEYENDO
صد سال تنهایی
Fanficخلاصه : مین یونگی، خون آشام صد ساله ای که توی تنهایی خودش غرقه و یک روز طی یک اتفاق جذاب عاشق یک انسان و طعم خونش میشه ( جئون جونگ کوک ) . جونگ کوک وقتی میفهمه یونگی یه خون آشامه ، تصمیم میگیره .... ژانر : درام . ومپایر ، فانتزی ، عاشقانه ، اکشن ،...