با وجود پرحرفی های هوسوک ، باز هم نمیتونست از فکر مردی که چند دقیقه پیش دیده بود بیرون بیاد . فقط با یک نگاه ، به جایی رسیده بود که حاضر بود قلب مغرورش رو زیر پای اون مرد بگذار. اما چرا باید این حس رو به مردی داشته باشه که حتی حلقه ی ازدواج دستشه ... با خودش کلنجار می رفت :
_ قلب اون قبلا گرفته شده ...
بدون اینکه حتی بدونه کجا داره میره به دنبال هوسوک قدم برمی داشت . با صدای هوسوک از جا پرید :
_ اوهووو یونجی
_ هوسوکااا
_ حالت چطوره مادام
_ عالی تر از همیشه . یونگیا !
_ مادام ، روزتون بخیر .
و کلاهش رو به نشانه ی ادب برداشت و دوباره گذاشت .
_ مادام سبزیجات تازه چی دارید ؟
_ همه شون تازه ن هوسوکا .
یونگی کناری ایستاد و پیپش رو روشن کرد و پکی بهش زد .
هوسوک پاکتی از یونجی گرفت و انواع سبزیجات رو داخلش پر کرد :
_ یونجی، دیگه چه خبر از شایعات خون آشامیه این اطراف ؟
یونجی با تعجب به هوسوک نگاه کرد :
_ نمیدونم پسرم من چیزی یادم نمیاد .
_ شوخی میکنید ؟ همین چند روز پیش در موردش با هم صحبت کردیم .
_ نمیدونم پسرم چیزی یادم نمیاد .
هوسوک بلند شروع به خندیدن کرد :
_ یونجی داری پیر میشی .
یونجی چپ چپ به هوسوک نگاه کرد .
_ شوخی کردم عزیزم . راستی امروز پارک جیمین رو تو شهر دیدم . همراه دوست پسرش از سفر برگشتن. پیش تو نیومد ؟
_ آه . بله جیمینِ عزیزم برگشته . حتی حلقه ی ازدواج هم دستش بود .
_ امیدوارم خوشبخت باشه . اون لیاقت همه ی چیزهای خوب رو داره . من از کودکی اونو میشناسم . هیچ وقت ندیدم هیچ کس از اون شکایتی داشته باشه .
_ درسته . همین طور کیم نامجون . اونم همیشه مرد شریفی بوده .
_ البته . اون تنها کسیه که لیاقت جیمین رو داره .یونگی با چشم های ریز شده به مکالمات اونها گوش میداد .
_ امروز مغازه ات رو باز نکردی هوسوکا .
_ نه مادام . امروز رو به خودم و یونگی استراحت دادم . شاید فردا هم باز نباشیم.
هوسوک چند سکه از جیبش بیرون آورد و به یونجی داد .
_ جشن سالانه نزدیکه و مردهای شهر حتما برای خرید کت و شلوارهای زیبایی که با دست تو و یونگی دوخته میشن صف میکشند .
_ درسته . حتما باید دست از تنبلی برداریم
و با لبخند دستش رو دور بازوی یونگی انداخت :
_ بریم شکرم .
و کلاهش رو برای حداحافظی با یونجی برداشت و دوباره بر سر گذاشت . سبد پر از خریدش رو به دست گرفت و از مغازه بیرون امدند .
_ میشه برگردیم ؟
_ البته هیونگ.
یونگی از دست پسر بچه ای که از کنارشون عبور میکرد روزنامه ای گرفت و سکه ای بهش داد و با هم به سمت کلبه شون به راه افتادند .
.
.

YOU ARE READING
صد سال تنهایی
Fanfictionخلاصه : مین یونگی، خون آشام صد ساله ای که توی تنهایی خودش غرقه و یک روز طی یک اتفاق جذاب عاشق یک انسان و طعم خونش میشه ( جئون جونگ کوک ) . جونگ کوک وقتی میفهمه یونگی یه خون آشامه ، تصمیم میگیره .... ژانر : درام . ومپایر ، فانتزی ، عاشقانه ، اکشن ،...