part 7

105 9 0
                                    

نگاهش روی ظرف های خالی روی میز بود اما فکرش جای دیگه ای مشغول بود . با صدای در سرش رو بالا آورد . هوسوک رو دید که دستهاشو به هم می مالید . با دیدنش لبخند محوی روی لبهاش نشست.
_ شکرم ، غذات تموم شد ؟
_ هوسوک تو حالت خوبه ؟
_ من عالی ام . بیشتر نگران توام . چی شد که بیهوش شدی ؟
یونگی سرش رو پایین انداخت و چیزی نگفت . نمیتونست بگه‌ براش عجیبه که با وجود هجوم غمی که به یکباره از ترس از دست دادن هوسوک روی قلبش نشسته بود ، چطور هنوز زنده س ..
_ پاشو هیونگ . بیا بریم تو شهر گشتی بزنیم حال و هوامون عوض شه .
_ اون خون آشام .. مطمئنم قبلا دیدمش .
_ دیگه بیا بهش فکر نکنیم . معلومه که اونقدرا خطرناک نیست . منو ببین ، بهتر از همیشه م .
بازوی یونگی رو گرفت و بلندش کرد . 
و کت یونگی رو روی دوشش انداخت و کلاه خودش رو روی سرش گذاشت . کلاه یونگی رو به دستش داد :
_ بریم هیونگ .
یونگی بدون هیچ حرفی به دنبالش از خونه بیرون رفت تا با هم به مرکز شهر برن .
.
.
.

صد سال تنهاییWhere stories live. Discover now