نگاهش روی ظرف های خالی روی میز بود اما فکرش جای دیگه ای مشغول بود . با صدای در سرش رو بالا آورد . هوسوک رو دید که دستهاشو به هم می مالید . با دیدنش لبخند محوی روی لبهاش نشست.
_ شکرم ، غذات تموم شد ؟
_ هوسوک تو حالت خوبه ؟
_ من عالی ام . بیشتر نگران توام . چی شد که بیهوش شدی ؟
یونگی سرش رو پایین انداخت و چیزی نگفت . نمیتونست بگه براش عجیبه که با وجود هجوم غمی که به یکباره از ترس از دست دادن هوسوک روی قلبش نشسته بود ، چطور هنوز زنده س ..
_ پاشو هیونگ . بیا بریم تو شهر گشتی بزنیم حال و هوامون عوض شه .
_ اون خون آشام .. مطمئنم قبلا دیدمش .
_ دیگه بیا بهش فکر نکنیم . معلومه که اونقدرا خطرناک نیست . منو ببین ، بهتر از همیشه م .
بازوی یونگی رو گرفت و بلندش کرد .
و کت یونگی رو روی دوشش انداخت و کلاه خودش رو روی سرش گذاشت . کلاه یونگی رو به دستش داد :
_ بریم هیونگ .
یونگی بدون هیچ حرفی به دنبالش از خونه بیرون رفت تا با هم به مرکز شهر برن .
.
.
.

YOU ARE READING
صد سال تنهایی
Fanfictionخلاصه : مین یونگی، خون آشام صد ساله ای که توی تنهایی خودش غرقه و یک روز طی یک اتفاق جذاب عاشق یک انسان و طعم خونش میشه ( جئون جونگ کوک ) . جونگ کوک وقتی میفهمه یونگی یه خون آشامه ، تصمیم میگیره .... ژانر : درام . ومپایر ، فانتزی ، عاشقانه ، اکشن ،...