part 8

110 9 0
                                    

شهر نسبت به قبل هیچ تغییری نکرده بود .
همه چیز سرجای خودش بود ‌.
جیمین با آرامش توی بازار شهر قدم میزد و هر کسی که از کنارش رد میشد ناخوداگاه به عقب برمی گشت و چندثانیه می ایستاد و محو زیبایی و جذابیت جیمین می شد . جیمین هم هربار برمی گشت و مودبانه کلاهش رو برمیداشت و تعظیم می کرد .
_ قدم زدن توی شهری با چهره های آشنا ، زیر نور آفتاب .. چقدر لذت بخشه ...
با رسیدن جلوی مغازه ی خانم یونجی ،چشم هاش برق زدن . به آرومی وارد مغازه شد . یونجی در حال مرتب کردن دسته های سبزیجات بود ‌:
_ خوش اومدید . امروز کاهو هامون خیلی تازه هستن .
_ ولی من هویج تازه میخواستم .
یونجی با شنیدن صدای آشنای جیمین سرش رو بالا گرفت و ناباورانه بهش نگاه کرد :
_ آه جیمینا ...
و به سمتش به سرعت قدم برداشت و جیمین رو محکم در آغوش گرفت .
قطره اشکی از گوشه ی چشمش چکید :
_ بالاخره برگشتی .. اینهمه وقت کجا بودی جیمینا
_ عاا ، عزیزم . همراه نامجون به چندتا کشور سفر کردیم . همش در حال سفر بودیم .
انگشت حلقه شو بالا گرفت :
_ ما تقریبا ازدواج کردیم .
یونجی دست هاشو جلوی دهانش گرفت و جیغ خفه ای کشید :
_ باورم نمیشه جیمینا . پس بالاخره بعد از ۸ سال تصمیمتونو گرفتید ...
_ فکر نمیکنم بخوام حتی برای یک روز ازش جدا باشم . بخوام هم نمیتونم .
_ به این میگن یه عشق واقعی . خب آقای عاشق ، همسرتون کجاست ؟
_ با برادرش توی خونه وقت میگذرونه .
_ عاه درسته . حتما باید دلتنگ هم شده باشن .
جیمین پیپش رو روشن کرد و گوشه ی لبش گذاشت . پکی به پیپش زد :
_ البته. شدت دلتنگی شون منو سوپرایز کرد..
یونجی جیمین رو به گوشه ی مغازه برد و صندلی ای براش گذاشت تا کنارش بشینه :
_ تو این سه سال برادرِ آقای کیم خیلی تنها بود و تقریبا هیچ جا دیده نشد . فقط یک شب همراه عمو زاده ش تو جشن سالانه برای ساعتی دیده شدن .
_ هوم . تهیونگ آدم گوشه گیریه .
_ درسته . ولی شایعاتی در مورد این خانواده وجود داره آقای پارک .
_ چه شایعاتی؟
_ شایعه شده که عمو زاده ی آقای کیم در واقع همون پدرشونه و اون یک خون آشامه .
جیمین پوزخندی زد :
_ این شایعات برچه اساسیه ؟
_ بر اساس خیلی چیزها
_ مثلا ؟
_ مثلا اینکه عموزاده ی آقای کیم کاملا شبیه پدر آقای کیمه . حتی دو پسرش اینقدر شبیه پدرشون نیستند . مگر اینکه عموزاده ی اقای کیم ، برادر ناتنی اونها باشه .
_ عجب ...
_ و اینکه پدر آقای کیم به طرز عجیبی گم شد و دیگه هرگز برنگشت و چند سال بعد مردی کاملا شبیهش اما با سِنی خیلی کمتر به عنوان برادر زاده ش پیدا شد . برادر زاده ای که پدرش هرگز دیده نشده !
تو باید خیلی مراقب خودت باشی جیمینا . این خانواده عجیب به نظر می رسند . اونها سالهاست که حتی توی روز روشن هیچ جا دیده نشدن .
_ هوممم ...
_ اخیرا شایعات وحشتناکی راجع به خون آشامی تو شهر پیچیده که همه رو به وحشت انداخته ...
جیمین از روی صندلی بلند شد . تو چشم های یونجی نگاه کرد :
_ این شایعات رو فراموش کن و دیگه راجبش با هیچ کس صحبت نکن .
و سرش رو پایین انداخت .
_ عاه جیمینا چی داشتم میگفتم .. یادم نمیاد . خب پس داری با کیم نامجون ازدواج میکنی ؟ قصد دارین علنیش کنید ؟
_ نه به زودی دوباره میریم سفر . منو نامجون عاشق سفریم . فقط اومدیم یه سری به شهر و تهیونگ بزنیم .
_ درسته . عزیزم تا وقتی اینجا هستی حتما به من سر بزن . تو مثل فرشته ها می مونی . از دیدنت خوشحال میشم پسرم .
_ البته مادام . شما بهترین دوست من هستید .
دوباره توی چشم های یونجی خیره شد :
_ تکون نخور .
و دندون های نیشش رو داخل گردن یونجی فرو کرد .
دلش برای طعم خوب خون این زن تنگ شده بود . هنوز سیر نشده بود که دست از نوشیدن برداشت . دست خودش رو گاز گرفت و قطره خونی داخل دهان یونجی ریخت که جای نیش هاش سریع محو شد .
توی چشم هاش خیره نگاه کرد :
_ چیزی از این کارم به یاد نیار .

یونجی به خودش اومد .
جیمین بعد از کمی تعارف و خداحافظی ، از مغازه ی یونجی بیرون اومد و به راهش ادامه داد .
.
.
.
.

صد سال تنهاییDonde viven las historias. Descúbrelo ahora