از دور چشم هاش روی مردی خیره مونده بود . توانایی چشم برداشتن از اون مرد رو نداشت .
هوسوک در حالی که دستش رو دور بازوی یونگی انداخته بود ، با تمام مردم شهر در حال معاشرت بود . اما چشم های یونگی خیره به مردی بود که به نظرش بی نهایت جذاب می اومد .
_ اون مرد کیه ؟
_ کودوم هیونگ ؟
_ اونی که کت سورمه ای تنشه .
_ اها اون . اسمش پارک جیمینه . چند سالی اینجا نبود فکر کنم به تازگی از سفر برگشته .
_ چه سفری ؟
_ اون دوست پسر یکی از برادران کیمه . برادر بزرگتر. کیم نامجون . اونها اگه هنوز با هم باشن تقریبا ۸ ساله که با همن.
_ چرا من نمیشناختمش ؟
_ هیونگ تو هیچ وقت تو جشن ها و مراسم ها شرکت نمیکنی معلومه که هیشکی رو نمیشناسی .
آقای پارک اونقدر بین مردم شهر محبوبه که بهش لقب پرنس رو دادن . هر مرد و زنی ارزوشه که با جیمین معاشرت داشته باشه . اون مثل فرشته ها میمونه هیونگ . و الان ۸ ساله که در انحصار یکی از قوی ترین مرد های این شهره .
جیمین که همه ی حرف هاشون رو شنیده بود ، حالا دقیقا روبه روی هوسوک و یونگی ایستاده بود . کلاهش رو برداشت و جلوی اونها کمی خم شد :
_ سلام آقای جانگ .
_ سلام آقای پارک . از سفر برگشتید ؟
_ بله بالاخره آقای کیم رضایت داد برگردیم .
_ پس هنوز با همین ؟
_ البته .
_ رابطه ی شما یک مثال بارز از عشقه دو طرفه س .
جیمین لبخندی زد و به چشم های یونگی نگاهی انداخت .
با همین یک نگاه کوتاه ، حس کرد خون توی رگ هاش یخ زده . با بهت به طرف هوسوک برگشت :
_ معرفی نمیکنید ؟
_ مین یونگی هستم . از دیدارتون خوشوقتم جناب پارک .
جیمین با صدای بم یونگی تقریبا میخکوب شده بود که هوسوک از اون حالت درش آورد :
_ ما با هم زندگی میکنیم آقای پارک .
_ عااا درسته . ایشون دوست پسر شما هستند ؟
و نگاهش روی دست هوسوک که روی بازوی یونگی قفل شده بود چرخید .
هوسوک با خنده ی بلندی خودش رو عقب و جلو برد :
_ نه ما ... ما فقط برادریم . هنوز نتونستم برای این موضوع متقاعدش کنم .
یونگی نگاهی به هوسوک انداخت که باعث شد در لحظه خنده ش رو جمع کنه و صاف بایسته .
رو به جیمین کرد و با صدای بم و نگاهش دوباره جیمین رو میخکوب کرد :
_ میتونید با آقای کیم به کلبه ی ما بیاید . خوشحال میشیم .
و کلاهش رو به نشانه ی احترام برداشت و دوباره روی سرش گذاشت و حرکت کرد .
هوسوک که از شنیدن حرف یونگی به جیمین تقریبا سکته کرده بود چند بار پشت سر هم پلک زد :
_ هیونگ الان کسی رو به خونمون دعوت کرد ؟؟؟
یونگی چیزی نگفت و به راهش ادامه داد . جیمین چند لحظه سرِجاش میخکوب شده بود . احساس میکرد توسط خون آشام اصیلی هیپنوتیزم شده . بعد از چند لحظه به راهش ادامه داد .
باید بیشتر خودش رو سیر میکرد .
.
.
.
.

BINABASA MO ANG
صد سال تنهایی
Fanfictionخلاصه : مین یونگی، خون آشام صد ساله ای که توی تنهایی خودش غرقه و یک روز طی یک اتفاق جذاب عاشق یک انسان و طعم خونش میشه ( جئون جونگ کوک ) . جونگ کوک وقتی میفهمه یونگی یه خون آشامه ، تصمیم میگیره .... ژانر : درام . ومپایر ، فانتزی ، عاشقانه ، اکشن ،...