تهیونگ رو به روی تخت هوسوک نشسته بود و به نیمرخ غرق در خوابش خیره شده بود . از خودش می پرسید :
_ چرا باید به خاطر این مرد همه چی رو رها کنم ؟
شاید فقط کافی باشه با یونگی کنار بیام .. اما آیا با اون چشم های یخی میشه کنار اومد ؟
اما نامجون بهش قول داده بود که اونو پیش پدرش ببره و میتونست هوسوک رو هم همراهش ببره و این خوب به نظر میرسید اما تنها مشکل، نگرانیش برای جیمین بود .
چند دقیقه ای بود که نامجون از کلبه بیرون رفته بود . حالا که میدونست تهیونگ کجاست بهتر بود برمیگشت و بیشتر با جیمین حرف میزد .
روی تختی که قبلا یونگی روش میخوابید دراز کشید و به فکر فرو رفت .
.
.
روبروی در خونه ش ایستاده بود . با تردید در رو باز کرد و وارد شد .
صدای کوبیده شدن در زیرزمین توی خونه پیچیده بود . نامجون به سرعت به سمت زیرزمین رفت .
یونگی با صدای بلند می غرید :
_ عاااح چرا من اینجام منو بیارید بیرون . کاری با هوسوکم نداشته باش کیم تهیونگ عوضی ... ولم کنید...
جیمین توی خونه نبود . نامجون روبروی در اتاقک زیرزمین که پنجره ی کوچکی داشت ایستاد و از پشت میله های پنجره توی چشم های یونگی خیره شد .
یونگی سکوت کرد و توی چشم های نامجون چشم دوخت .
نامجون با صدای بمی رو به یونگی گفت :
_ منو ببخش . من کشتمت ولی بخاطر خون جیمین توی رگ هات تو الان زنده ای . اگه تا چند ساعت دیگه خون نخوری رگ هات شروع به ساییده شدن میکنن و تو برای همیشه می میری .
یونگی با صدایی که از ته چاه میومد به سختی فریاد زد :
_ شماها منو تبدیل به هیولا کردید . درست مثل خودتون ..
_ تو به من شلیک کردی .
_ تو به من حمله کردی ...
و اون برادر عوضیت با هوسوک من چیکار داشت که گفت میخواد باهاش تنها باشه .
_ نگران هوسوک نباش . تهیونگ هیچ آسیبی بهش نمیزنه . اون فقط ...
_ فقط چی
_ فقط ... فکر میکنم عاشقش شده ...
_ من ازتون انتقام میگیرم لعنتیا
_ مین یونگی . ما داریم از اینجا میریم . تو دستت بهمون نمیرسه .
_ باشه برام مهم نیست ولی کاری به هوسوک نداشته باش ...
_ اونم با خودم میبرمش
یونگی نعره زد :
_ کیم نامجون ..
_ من دارم بهای سنگینی برای کشتن تو میپردازم. پس فکر انتقام از منو از سرت بیرون کن . و تهیونگ .. اون هیچ وقت کوچکترین آسیبی به هوسوک نمیزنه .
_ کیم نامجون . اون تنها خانواده ی منه . جونمو گرفتی ... خانوادمو .. خانوادمو ازم نگیر ....
روی زمین نشست و در حالی که به گریه افتاده بود به دیوار تکیه داد و سکوت کرد .
_ جیمین ..
نامجون حضور جیمین رو حس کرد و به سمت جیمین که پشت سرش ایستاده بود برگشت .
جیمین جعبه ای در دست داشت که ازش بوی خون بیرون می اومد . جیمین جعبه رو روی میز کنار زیرزمین گذاشت و نامجون به سرعت جیمین رو در آغوشش کشید.
_ لرد زیبای من کجا رفته بودی ؟
یونگی با شنیدن این حرف نامجون پوزخندی زد .. هوسوک همیشه اونو با این لقب صدا میزد ... لرد زیبا ..
جیمین که میدونست دلیل پوزخند یونگی چیه اخم هاشو تو هم کشید و سرش رو پایین انداخت .
بغضش رو قورت داد و از آغوش نامجون بیرون اومد :
_ رفتم برای این مرد کمی خون بیارم . شاید بخواد ...
تو چرا برگشتی ... تهیونگ ...
_ من .. برگشتم تا با هم صحبت کنیم . دیشب .. دیشب نتونستیم خوب حرف بزنیم .
جیمین در جعبه رو باز کرد . لیوان خونی که توش بود رو بیرون آورد و لولای پنجره ی کوچک پایین در اتاقک رو باز کرد و سریع لیوان خون رو توی اتاقک، روی زمین گذاشت و دوباره لولای آهنی شو بست .
_ مین یونگی . اینو بگیر و اگه خواستی بنوش . تو باید اینو بنوشی . من بعدا برای حرف زدن باهات برمیگردم .
دست نامجون رو گرفت و از پله ها بالا رفتند .
یونگی نگاهی به شیشه ی خون کرد و رگه های چشم هاش بیرون زد . سریع چشم هاشو بست و نفس عمیقی کشید .
جیمین همراه نامجون وارد اتاقش شد . کلاهش رو برداشت و رو به روی نامجون ایستاد .
_ تهیونگ کجاست ؟ پیداش کردی ؟
_ جایی نرفته . توی خونه ی هوسوکه . به خاطر خورشید جایی نمیتونه بره .
_ خیلی نگرانش بودم . خوبه که برگشتی و گفتی که پیداش کردی . حالا میتونی بر...
نامجون لبهاشو روی لب های جیمین گذاشت و اونو محکم در آغوشش گرفت . کتش رو از تنش بیرون کشید و دستهاشو روی بدن جیمین حرکت داد .
جیمین کت نامجون رو از تنش بیرون آورد و دستهاشو دور گردن مردش حلقه کرد . از خودش می پرسید :
_ چطور دوری از این مرد رو طاقت بیارم ؟ قلبم تحملش رو داره ؟
با این فکر گونه هاش دوباره تر شدند .
نامجون جیمین رو روی دستش بلند کرد و روی تخت نشست و جیمین رو روی پاهاش نشوند و سرش رو روی سینه ی جیمین گذاشت .
_ نامجون . تو باید بری ...
_ بیا با هم بریم جیمین . منو ببخش . اگه یونگی تصمیم گرفت خون آشام بشه ، به دوستت فاکس میگیم چند روز مراقبش باشه و وقتی به اندازه ی کافی دور شدیم آزادش کنه .
جیمین سری تکون داد .
_ جیمینا . این مرد خطرناکه . من نگرانتم اگه بخواد بهت آسیبی بزنه ...
جیمین از روی پای نامجون بلند شد و ایستاد . پشتش رو به نامجون کرد . پیپش رو برداشت و روشن کرد و پک عمیقی بهش زد . نامجون از روی تخت بلند شد و روی زمین زانو زد :
_ جیمین ... منو ببخش ...
جیمین به سمت نامجون برگشت و با دیدنش روی زمین، قطره اشکی که توی چشم هاش حلقه زده بود چکید . دکمه ی بالایی پیراهنش رو باز کرد و پیپش رو روی میز گذاشت . جلو رفت و جلوی نامجون ایستاد . گردنبند زمرد آبی نامجون رو از گردنش بیرون آورد و توی گردن خودش انداخت . رو بروی نامجون زانو زد و سر نامجون رو بلند کرد .
_ عشقم ، یه روز دوباره پیش هم برمیگردیم . اما برای هندل کردن این اتفاق هر دومون به زمان نیاز داریم .
نامجون با چشم هاش که رگه های خون توش موج میزد به چشم های جیمین خیره شد .
جیمین ادامه داد :
_ اون موقع باید حتما یه عروسی مجلل بگیریم اما اونی که باید لباس عروس بپوشه تویی . و در ضمن، از اون موقع به بعد اجازه نمیدم هیچ نفر سومی رو توی تختمون بیاری . مگان باشه یا تهیونگ یا ...
نامجون سرش رو پایین انداخت و در حالی که خنده و گریه ش در هم شده بود زمزمه کرد :
_ هر چی که تو بخوای ..
جیمین نامجون رو چند لحظه توی آغوشش گرفت و از جاش بلند شد . پشت به نامجون روبروی پنجره ایستاد و به بیرون خیره شد :
_ من به خاطرت، بعد از دوسال جنگیدن با این دنیا ، درست همین جا رو بروی این پنجره ، جلوی در خونه ی تو خودکشی کردم کیم نامجون . هیچ کس نمیدونه که من به خاطرت حاضرم تا کجا پیش برم .
اشکش رو با دستش پاک کرد و به سمت نامجون برگشت .
یونگی که قدرت شنواییش صد برابر قبل شده بود و حرف های اونها رو میشنید، با شنیدن این جمله ی جیمین ، توی قلبش درد عجیبی پیچید...
_ چقدر میتونسته عاشق کیم نامجون باشه که جلوی در خونه ش خود کشی کنه ...
و لیوان خون رو که مدتی بود در دستش گرفته بود و بهش خیره شده بود ، مثل شرابی قرمز رنگ، تا ته سر کشید ...نامجون که میدونست یونگی میتونه صداشون رو بشنوه قلمی برداشت و روی اون چیزی نوشت و روی میز جیمین گذاشت و بدون هیچ حرف دیگه ای به سمت بیرون دوید .
جیمین کاغذ رو برداشت . نامجون با خط زیباش اینطور براش نوشته بود :
_ الهه ی زیبای من ، منو تهیونگ هوسوک رو برمیداریم و پیش پدرم میریم . مراقب خودت باش و تا مطمئن نشدی بهت آسیب نمیزنه آزادش نکن و بالافاصله هر زمان که تونستی به اون شهر مرزی بیا . من همونجا منتظرت می مونم . میدونی که از جنگ متنفرم پس اونجا زیاد منتظرم نذار . من حتی حاضرم برای تو تا اخر عمرم لباس زنونه بپوشم .
عاشق ابدی تو
پارک نامجون ..جیمین نامه ی معطر نامجون رو که چند قطره اشک روش چکیده بود روی قلبش فشرد . روی تخت دراز کشید و بارها و بارها از روی نامه خوند .
نامه رو به لب هاش نزدیک کرد و کلمه ی آخرش رو به آرومی بوسید .
کاغذ رو با احتیاط تا کرد و توی کشوی میزش گذاشت و توی خودش مچاله شد .
.
.
.
.
نامجون دیوانه وار تا شب توی شهر پرسه زد و در نهایت بعد از چند ساعت کلنجار رفتن با قلبش، خودش رو مقابل در کلبه دید .
..
..
.

ВЫ ЧИТАЕТЕ
صد سال تنهایی
Фанфикخلاصه : مین یونگی، خون آشام صد ساله ای که توی تنهایی خودش غرقه و یک روز طی یک اتفاق جذاب عاشق یک انسان و طعم خونش میشه ( جئون جونگ کوک ) . جونگ کوک وقتی میفهمه یونگی یه خون آشامه ، تصمیم میگیره .... ژانر : درام . ومپایر ، فانتزی ، عاشقانه ، اکشن ،...