تهیونگ روی شاخه ی درختی پرید و نشست .
گوشه ی لبش رو که آغشته به خون بود پاک کرد :
_ اووم آه چه خون خوشمزه ای بود . خوب شد زنده گذاشتمش برای دفعه ی بعد ... و سرش رو به تنه ی درخت تکیه داد . چند لحظه بعد با خودش فکر کرد :
_ نکنه بمیره ؟ اون دوست احمقش حتما تا الان فرار کرده . چشماش چقدر عجیب بود . شبیه خون آشام های اصیلی که حتی منم دلم میخواد خونمو بهش بدم ...
با این فکر با عجله به سمت همون جایی که خون هوسوک رو تا ته بالا کشیده بود، دوید .
کنار بدن اون دو نفر ایستاد و با دیدن مردی که بیهوش کنار جسم دوستش افتاده بود پوزخندی زد :
_ باید این ادم برات مهم بوده باشه ...
نگاهی به آسمون انداخت . نزدیک به بالا اومدن خورشید بود و باید عجله میکرد :
_ راستش از امروز این ادم برای منم مهمه هاهاها ..
دستش رو گاز گرفت و جلوی دهان هوسوک گرفت و چند قطره از خونش رو توی دهانش ریخت . بعد با سرعت برق از اونجا رفت ...

YOU ARE READING
صد سال تنهایی
Fanfictionخلاصه : مین یونگی، خون آشام صد ساله ای که توی تنهایی خودش غرقه و یک روز طی یک اتفاق جذاب عاشق یک انسان و طعم خونش میشه ( جئون جونگ کوک ) . جونگ کوک وقتی میفهمه یونگی یه خون آشامه ، تصمیم میگیره .... ژانر : درام . ومپایر ، فانتزی ، عاشقانه ، اکشن ،...