part14

90 6 0
                                    

روی تختش دراز کشیده بود و به تنها چیزی که میتونست فکر کنه چشم های اون مرد بود ‌.
حالا میتونست به خوبی حرف تهیونگ رو درک کنه که چندباری بهش گفته بود :
_ جیمینا تو حتی با چشم هات میتونی کامم‌کنی ..
با خودش زمزمه کرد :
_ پس همچین حسی نسبت بهم داری ‌؟
.
.
نامجون وارد اتاق جیمین شد . کت بلند مشکی رنگی پوشیده بود که قد بلندش رو بلند تر نشون میداد .  با دیدن پرنس جذابش که روی تخت دراز کشیده و دکمه های پیراهنش رو باز  و سینه ی سفید و تختش رو به نمایش گذاشته بود جلو رفت و روی تخت نشست . دو تا پاهاشو باز کرد و دو طرف جیمین گذاشت و صورتش روبروی سینه ی جیمین قرار گرفت . با لذت به سینه ش خیره شده بود و نگاهش رو روی نیپل هاش میچرخوند . سرش رو کمی بالا برد و با دیدن لبهای قرمز پر رنگ و خیس جیمین، تمام بدنش شروع به نبض زدن کرد . جیمین زیر چانه ی نامجون رو با دستش گرفت و سرش رو بالا آورد و توی چشم هاش نگاه کرد :
_ کیم نامجون امروز دیگه داری زیاده ....
هنوز جمله ش تموم نشده بود که لبهاش توسط لب های دوست پسرش مکیده شد . بعد از کمی مکیدن ، 
نامجون لب هاشو از روی لب های جیمین برداشت :
_ حق با توعه عزیزم . حتما خسته ای . میخوای تنهات بذارم ؟
_ به تهیونگ قول دادی هیچ وقت تنهاش نذاری ؟
_ آره . الان که با خودم فکر میکنم جیمینا ... من خیلی دلتنگشم . بیشتر از اون چیزی که فکر میکردم دلم میخواد کنارش باشم .
_ منم دلم میخواد اون کنارمون باشه . امروز صبح میخواست از خونه بیرونمون کنه اما حالا فکر نمیکنم حتی برای یک روز ازت جدا شه کیم نمجون .
نامجون بلند شد و از اتاق جیمین بیرون رفت :
_ من میرم بیرون . تو نمیای ؟
_ نه عزیزم من سیرم .
نامجون با قدم های اهسته از خونه بیرون رفت .
.
.

کم کم خورشید، غروب زیبای پاییزی شو به شهر چانگدوک هدیه میداد و خون آشام درنده ی شهر با فکر به نوشیدن خون مردی که دیشب چشیده بود و باعث شده بود برای اولین بار طعم گرمای خورشید رو بچشه ، چشم هاشو باز کرد .
باید باز هم صبر میکرد تا شهر در خاموشی و سکوت فرو بره و بعد به دنبال پیدا کردن اون مرد می رفت .
از جا بلند شد و توی خونه گشتی زد . در اتاق نامجون رو باز کرد و وقتی دید کسی اونجا نیست به سمت اتاق جیمین رفت .
جیمین با دکمه های باز روی تخت دراز کشیده بود و پیپ خوش بویی میکشید.
چشم هاشو به سمت تهیونگ چرخوند و با نگاه خمار همیشکی بهش خیره شد :
_ بیا تو .
تهیونگ جلو اومد و کنار جیمین روی تخت دراز کشید و دستش رو به سمت دست جیمین دراز کرد . جیمین پیپش رو جلو برد و به دست تهیونگ داد . تهیونگ پک عمیقی زد و پیپ رو دوباره بین انگشتهای جیمین گذاشت . جیمین پک دیگه ای زد و پیپش رو روی میز کنار تختش توی ظرفی گذاشت و  سرش رو به طرف تهیونگ چرخوند :
_ حالت چطوره ؟
_ میدونم از من دلخوری جیمینا . من فقط ... نمیدونم چرا ...
هنوز حرفش تموم نشده بود که لبهای جیمین روی لبهاش نشست .
تهیونگ چشم هاشو بست و دیگه چیزی نگفت .
جیمین چند لحظه به بوسیدن تهیونگ ادامه داد و در این حین تهیونگ هیچ حرکتی نمیکرد ولی قلبش از شدت تپش های سریعش در حال بیرون زدن از سینه ش بود . جیمین صدای قلب تهیونگ و بی قراریشو میشنید . دستش رو روی سینه ی تهیونگ ، درست روی قلبش گذاشت :
_ آروم باش عشقم
تهیونگ چشم هاشو باز کرد و چشم هاش روی نگاه جیمین قفل شد و لب زد :
_ بهت گفته بودم که ...
جیمین وسط حرفش پرید :
_ فقط با نگاه کردن به چشمات میتونم کامت کنم ..
_ آره . چه برسه به داغیه لبهات که میتونه منو ذوب کنه ...
_ تو بیشتر عاشق منی یا برادرت ؟
_ دنبال پیدا کردن اینجور جوابا نسبت به خودت نباش . نمیتونی هیچ وقت تعداد دقیق آدم هایی که حاضرن جلوی پاهات بمیرن رو پیدا کنی .
جیمین با تعجب ابروهاشو بالا برد و خندید :
_ پس کیم‌نامجون خیلی باید خوشبخت باشه که منو مال خودش کرده ؟
_ کیم نامجون چیز دیگه ای تو زندگیش نمیخواد . این نهایت ارزوی اونه که این زندگی ابدیش رو فقط کنار تو بگذرونه .
_ ولی تو از من براش مهم تری .
تهیونگ بخاطر دلبری های جیمین موقع حرف زدن، بی تاب شده بود . بلند شد و روبروی جیمین نشست و به سینه ی جیمین خیره شد :
_ خودت متوجه نیستی که چطور حتی با حرف زدنت منو بی تاب میکنی ..
جیمین دکمه های پیراهنش رو بست تا سینه ی تخت و سفید و نیپل های جذابش رو از دید تهیونگ مخفی کنه:
_ برای امروز واقعا دیگه بسه !
و زیر تهیونگ غلتید و روی شکمش دراز کشید . تهیونگ خنده ی بلندی کرد . حالا به جای سینه ی جیمین ، باسن خوش فرمش درست روبروی عضو تهیونگ خود نمایی میکرد . تهیونگ عضوش رو آروم روی باسن جیمین گذاشت و فشاری بهش وارد کرد . روی پاهای جیمین نشست و با دست هاش شروع به ماساژ باسن و اطراف کمر جیمین کرد . جیمین با کلافگی غرو لند کرد :
_ حتی فکرشم نکن . من میخوام استراحت کنم . بزودی سر و کله ی نامجون پیدا میشه و در حالیکه خودش رو حسابی سیر کرده، جون منو به خطر میندازه .
تهیونگ بلند خندید و از روی جیمین بلند شد .
پشت میز نشست و از شرابی که روی میز بود توی گلس ریخت و سر کشید :
_ جیمینا ، دیشب یه اتفاقی برای من افتاد .
_ چی ؟
_ وقتی برای شکار رفته بودم ، خون مردی رو چشیدم که هرگز شبیهش رو نچشیده بودم .
_ چجوری بود مگه ؟
_ خوشمزه ترین مزه ی دنیا رو داشت . مزه ی نور خورشید رو میداد .
_ عجیبه . دلم میخواد بچشمش .
_ عجیب تر اینکه مردی باهاش بود که چشم هاش ادم رو هیپنوتیزم میکرد . به نظر سرد می اومد اما از درون خیلی شیرین به نظر می رسید ولی نتونستم حتی نزدیکش بشم .
_ بخاطر چشماش ؟
_ اره . با نگاهش مانعم شد . جوری نگاهم میکرد انگار همه ی زندگیشو ازش گرفتم .
_ عجیبه . بیا امشب با هم بریم سراغشون .
_ باشه ‌فکر خوبیه .
.
.

صد سال تنهاییحيث تعيش القصص. اكتشف الآن