part 22

38 7 0
                                    

تو خواب و بیداری احساس کرد روی هوا معلق شده . رایحه ی ملایمی فضای اطرافش رو معطر کرده بود  . حسی شبیه به بودن وسط باغ بهشت داشت . زیر لب زمزمه کرد :
_ عاه فادر ... قرار نبود اینقدر زود بمیرم . قبل از اینکه بتونم مَردَم رو با خودم بیارم ...
صدای نفس آشنایی رو شنید که دیوونه خطابش کرده بود . زیر یکی از چشم هاشو باز کرد. تازه متوجه شد که  نامجون روی دستهاش اونو بلند کرده .
_ اوه هیونگ .
_ خوبه برگشتم . نکنه همیشه موقع خواب حواست به خودت نیست . توی وان پر از آب جای خوابیدن نیست ‌. درسته که نمیمیری . ولی این کارا عاقلانه نیست .
و تهیونگ رو آروم روی تختش گذاشت . تهیونگ توی رخت خوابش چرخی زد . گیج خواب بود . نامجون پتویی روی تهیونگ انداخت و از اتاقش بیرون رفت . به سمت اتاق جیمین رفت . جیمین مثل فرشته ای بی مثال ، روی تختش خواب بود . نامجون به آرومی در رو بست و به سمت اتاق خودش قدم برداشت . لباس هاشو در آورد و روی تخت دراز کشید .
شب ناخوشایندی رو بین مردهای شهر گذرونده بود که فقط راجع به جنگ و تهدید های ژاپنی ها حرف میزدند . برعکس پدرش، اون از جنگ متنفر بود . همیشه از جنگ فراری بود و هرگز نمیخواست در این مورد چیزی بشنوه . افکارش رو رها کرد و به خواب رفت .
چیزی از به خواب رفتنش نگذشته بود که در خواب کابوس عجیبی دید . خودش و تهیونگ همراه پدرشون با لباس های فرم جنگ ، اسلحه به دست کنار صخره ای ایستاده بودند . با شنیدن صدای پرتاب گلوله ای از جا پرید :
_ عاه خدای من . این چه خوابی بود ...
دوباره دراز کشید . اما خوابش پریده بود . چند ساعتی در افکار مختلف غرق بود تا در نهایت به خواب عمیقی فرو رفت ...
.
.


صد سال تنهاییWhere stories live. Discover now