part27

50 5 0
                                    

به آرومی توی شهر قدم میزد . خورشید کم کم به سمت غروبش نزدیک میشد . مرکز شهر شلوغ بود و همه در حال رفت و امد بودند .
با خودش خاطرات قشنگ سفرشون رو مرور میکرد . شبهای طولانی که تا صبح با جیمین زیر نور مهتاب دراز میکشید و با نگاه به ستاره ها با هم حرف میزدند و روزهایی که تا تاریک شدن هوا توی کلبه های متروکه ی جنگل یا اتاق های مجلل هتل های معروف میگذروندند .
توی این ۸ سال که با هم بودند حتی یک بار هم به خاطر نداشت که با جیمین مشکلی داشته باشه . همیشه رابطه شون پایدار و شیرین بود و اونقدر همه چیز بین شون خوب پیش رفته بود که هرگز فکر نمیکرد هیچ چیزی بتونه آرامش بینشون رو بهم بزنه .
توی افکارش که اکثرا منتهی به جیمین بود ، غرق شده بود که خودش رو کنار مغازه ی متروکه ی پدر جیمین پیدا کرد . اینجا نقطه ی شروع این رابطه ی شیرین بود. جلوی مغازه ایستاد و از پشت شیشه به داخلش خیره شد . خاطره ی اولین روزی که جیمین رو دید براش زنده شده بود .
روزی که همراه دوست دخترش برای خرید جواهرات به اینجا اومده بود و آقای پارک با عینکی که به چشم زده بود ، گوشه ی مغازه در حال ورق زدن روزنامه ش بود و  پسر خنده رو و زیبای اون مرد ، با لبخند، سفارشات دوست دختر اخمو، غر غرو و زیاده خواه سابقش رو انجام میداد .
دسته ش رو داخل یقه ش برد و گردنبندش رو بیرون آورد .
گردنبندی از طلای سفید با تزیین زمرد آبی رنگی در  وسطش . اولین هدیه ای که جیمین بهش داده بود و همیشه توی گردنش بود . گردنبندی دقیقا شبیه همین با زمرد صورتی رنگ هم، همیشه توی گردن جیمین بود که نشانه ی عشق عمیق و همیشگی اونها بود .
به گردنبندش که توی دستش بود بوسه ای زد و دوباره اون رو به زیر یقه ش برد . 
با صدای مردی از جا پرید :
_ کیم نامجون شی !
هوسوک و یونگی از مغازه بیرون اومده بودند و در حال بستن مغازه مرد قد بلندی رو دیده بودند که جلوی مغازه ی جیمین ایستاده و هوسوک اون رو شناخته بود .
_ سلام .
_ سلام . دنبال جیمین شی میگردید ؟
_ عاه نه . فقط داشتم رد میشدم .
و کلاهش رو برداشت و دوباره گذاشت و از کنارشون رد شد و به راهش ادامه داد . هوسوک شونه هاشو بالا انداخت و راه افتادند .
هوسوک سکوت کرده بود و یونگی با ارامش توی افکارش غرق بود .
با فکر به اینکه جیمین چقدر سلیقه ی خوبی داره و کیم نامجون چقدر مرد برازنده و زیبایی بود آه بلندی کشید . با خودش فکر کرد :
_ با وجود کیم نامجون ، محاله که جیمین ذره ای توجه به من نشون بده ... تو دنیایی که کیم نامجون توش نفس میکشه ، ما مردها باید بیشتر تلاش کنیم ...
البته که افکارش درست بود . ادم های زیادی دلباخته ی جیمین می شدند اما با وجود پارتنر با شکوهی که داشت ، به خودشون جرات نزدیک شدن به جیمین رو نمی دادند.
تا خونه بدون هیچ حرفی طی شد . وقتی دم در خونه رسیدند یونگی تازه متوجه شد که هوسوک ، برخلاف عادت همیشگیش در طول راه دستش رو دور بازوی یونگی حلقه نکرده بود و برعکس همیشه که سرش را با حرف هاش به مرز انفجار می رسوند ، اینبار مسیر رو در سکوت مطلق طی کرده بود . براش سخت نبود که بفهمه چیزی بینشون تغییر کرده اما دلیلش براش مشخص نبود .
تردید داشت که نکنه هوسوک متوجه احساسش نسبت به جیمین شده باشه ...
ولی چیزی نگفت و هر دو در سکوت مشغول کاری شدند .
.
.

صد سال تنهاییDonde viven las historias. Descúbrelo ahora