29. A seat for him

97 23 53
                                    


دم عمیقی که گرفته بود رو با بازدم محتاطی بیرون داد. از وقتی سرم هوسوک رو وصل کرده بودند کنار تخت اش نشسته بود و سعی می کرد نفس کشیدنش رو با پسری که روی تخت دراز کشیده تنظیم کنه. منتظر بود تا با پیدا شدن کوچکترین فاصله بین نفس های پسر بیمارستان رو بهم بریزه. هرچند به منظم بودن نفس های خودش هم اطمینانی نداشت. وقتی توی ماشین نظم نفس های هوسوک بهم ریخت و نفس هاش کش دار و پر سر و صدا شد، وقتی نگاهش به صورت برافروخته و دهن بازش افتاد، تمام مدتی که کنار تخت توی راهروی بیمارستان می دوید و شرایط رو با جملات بریده و کلمات نامفهموم برای دکتر شرح می داد، فقط یه قدم تا یکی از اون حمله های اضطراب اش فاصله داشت. دست هاشو مشت کرده بود و ناخن هاشو کف دستش فشار می داد تا حواسشو جمع کنه. نمی تونست توی اون موقعیت پسر رو تنها بذاره. نه وقتی آخرین جمله ای که از بین لب های کبودش بیرون اومده بود این بود:

"نترس"

یونگی نترسید. اونقدر ناخن هاشو کف دستش فشرد تا جایی که از زخم شدنشون مطمئن شد. اون زخم ها هوشیار نگه اش می داشت تا نگاه خسته و بی جون هوسوک رو جواب بده اما حالا که چشم های هوسوک بسته بود یونگی می ترسید. حتی بیشتر... وحشت کرده بود. دومین باری بود که پسر رو توی این حال می دید اما این بار خیلی وحشتناک تر بود. احمقانه بود اما از دست مادرش شاکی بود. چرا باید اون دسر لعنتی رو درست می کرد؟ از بین این همه دسر کوفتی چرا باید چیزی که بادوم زمینی داشت درست می کرد. از دست مادرش عصبانی بود و توی سرش داد و فریاد می کرد تا صدایی که سرزنشش می کرد رو نشنوه. صدایی که بهش می گفت هیچی از این پسر نمی دونه.اون باید کسی می بود که به مادرش هشدار می داد. بعد از این همه مدت حتی نمی دونست چی می تونه جون پسر رو به خطر بندازه.

نگاهش روی لوله ی تنفسی ای که توی بینی هوسوک بود خزید. بعد از تزریق، قرمزی و التهاب صورتش کم شده بود اما دکتر گفته بود باید یکم دیگه زیر اکسیژن بمونه. لوله به نظرش کج می اومد. دستش برای تنظیم کردنش جلو می رفت اما از ترس اینکه اشتباهی بکنه هربار دستش رو پس می کشید. آخرین باری که پرستاری رو برای چک کردن اوضاع هوسوک صدا کرده بود چشم غره ای از دختر جوون دریافت کرد که خجالت زده اش کرد. دست خودش نبود. می تونستند هرچقدر می خوان بهش چشم غره برن یا اصلا بهش بخندند. یونگی ترسیده بود و این ترس رو فقط جانگ هوسوک می تونست از وجودش بیرون بکشه.

نگاهش روی لب های نیمه باز هوسوک سر خورد. دستشو جلو برد و انگشت اشاره اش رو روی لب های نیمه باز پسر گذاشت. چشم هاشو بست و از برخورد نفس های کوتاه و گرم اش با پوست دستش لذت برد. نفس می کشید. راحت و بی تقلا.

لب های هوسوک زیر انگشت اش تکون خورد و صدای ضعیفی از گلوش خارج شد. دستشو عقب کشید و منتظر به پلک های لرزون پسر خیره شد. سیب گلوش بالا و پایین شد و گوی چشم هاش زیر پلک بسته حرکت می کرد. بیشتر به سمت تخت خم شد. مثل مادری که منتظر بیرون اومدن جوجه اش از تخم بود حرکاتش رو دنبال می کرد و بی صدا لب می زد.

Love Is About TrustWhere stories live. Discover now