14:"Apple in trouble!"

53 18 49
                                    

+باهام میای سر قرار جیسو شی؟

آلفای پشت تلفن گفت و منتظر به صفحه‌ی گوشی خیره شد. خیلی سعی کرد مقدمه چینی کنه اما چهره‌ی بهت زده‌ی بتا که تکون هم نمیخورد نشون میداد چندان موفق نبوده.
+جیسو شی؟

با تردید پسر پشت تلفن رو صدا زد تا حداقل کمی تکون بخوره. بتا با شنیدن صدای مرد آروم سرش رو تکون داد تا حواسش رو جمع کنه. منظورش ازین حرف چی بود؟
تکخندی زد و سعی کرد کمی تمرکز کنه. جمله‌ی قبلیش جز یه شوخی نمیتونست باشه.

_برای گفتن دروغ آپریل خیلی دیره سوکمین شی. باید زودتر دست بکار میشدی.
بتا اولین چیزی که به ذهنش میومد رو گفت و تلاش کرد اوضاع رو مدیریت کنه، اما جمله‌های بعدی مرد باعث شد لبخند کوچیکش کمی محو بشه.

+ولی من جدی بودم! هیچ دروغ آپریل یا شوخی ای درکار نیست جیسو شی. من فقط میخوام ازت برای یه قرار دعوت کنم. قصدم از ملاقات فردا هم همین بود. میخواستم توی چت برات توضیح بدم که گفتی ویدیو کال بگیریم.
آلفا توضیح داد و سعی توی این مورد موفق باشه.

بتا پلکی زد گوشی رو روی میزش گذاشت. خودش هم روی صندلی نشست. نیاز داشت کمی شفاف سازی بشه.
_خب چرا یهویی همچنین پیشنهادی میدین؟
+اونقدرا هم یهویی نیست. من از دیدار اول ازت خوشم اومد و خب تصمیم گرفتم قبل از اینکه برگردی آمریکا شانسم رو امتحان کنم.

آلفا صادقانه جواب داد باعث شد بتا لبش رو گاز بگیره. خب جاشوآ هم بدش نمیومد به این قرار بره به هرحال که یه قرار کوچیک و جمع و جور بود‌. از اونجایی که فردا کاملا بیکار بود نگاهی به دوربین انداخت کمی خندید. بعد هم دستی به چشمش کشید و گفت: هضم اینکه کسی که تموم مدت باهاش صحبت میکردم تو بودی و الانم داری ازم برای یه قرار دعوت میکنی توی یه شب یکم زیاده! ولی خب آدرس رو برام بفرست.

سوکمین هم به خاطر خنده‌ی بتا لبخند تقریبا بزرگی زد: تو آدرست رو بهم بده. میام دنبالت.
چشمای پسر بتا به خاطر لبخندش کمی چین افتادن. این ویژگی آلفا به دلش نشست.
_بسیار خب. برات میفرستم.
+خوبه. فردا ساعت چهار منتظرم باش جیسو شی.

بتا کمی رو به دوربین خم شد: باشه. دیگه باید بخوابی.
بعد هم دست تکون داد: فعلا شب بخیر دوکیوم شی!
سوکمین بخاطر شنیدن اسم اکانتش تکخندی زد: شب بخیر.

بعد تلفن رو قطع کرد. دستی به موهاش کشید و عینکش رو از روی چشمش برداشت. دستش رو روی قلبش گذاشت: فکر کنم فردا بفهمم واقعا اینجا چه خبره.

____________________________

یه روز پر از سردرد دیگه برای سونگچول شروع شده بود و آلفا منتظر بود تا کسی کوچک‌ترین حرفی بزنه و سرش داد و بیداد کنه. از صبح سه بار سر منشیش و یکبار سر یکی از کارمنداش داد زده بود. با بقیه هم کج خلقی کرده بود و خودشم نمیدونست چطور تا بعد‌ازظهر دووم آورده.

Você leu todos os capítulos publicados.

⏰ Última atualização: Nov 17 ⏰

Adicione esta história à sua Biblioteca e seja notificado quando novos capítulos chegarem!

NEED A HAND?Onde histórias criam vida. Descubra agora