chapter 1

654 49 4
                                    

"امسال مثه بقیه ی سال ها نیست"
معلم اینو گفت و از کلاس رفت بیرون

امسال مثه بقیه ی سال ها نیست !!
ینی چی !!؟
شاید چون قراره سال دیگه بریم دانشگاه اینجوری میگه
چمیدونم!!!!

همینطوری که داشتم با خودم فک میکردم وسایلمو جمع کردمو از کلاس رفتم بیرون.
تقریبأ دو ماه مونده تا مدرسه رو تموم کنیم
مثه بقیه ی بچه ها که برای دانشگاه ذوق دارن نیستم،نمیدونم چرا ؟! شاید به خاطره فکرایی که تو سرم دارم.هرچی باشه باید علاوه بر دانشگاه یه فکریم به حاله کار کنم
آخه مجبورم واسه خرج دانشگام کار کنم،هر چند که مامان بابام پول دانشگاه و تحصیل رو میدن؛ولی چون نمیخوام دانشگاه رو پیش اونا باشم و ترجیه میدم برم یه شهر دیگه و تو خابگاه باشم پس باید یه پس اندازی هم داشته باشم.

ان قد که این دو سه هفته راجبه این موضوع فک کردم که دیگه خسته شدم...

"ای وای باید میرفتم پیش معلم هنر"
یهو اینو با خودم زمزمه کردم

و یادم افتاد که گفته بود موقع زنگ تفریح برم پیشش چون کارم داره.
از پله های مدرسه رفتم پایین و گشتم تا پیداش کنم
بد از یه ربع پیاده روی تو این مدرسه ی لعنتی بالاخره اون معلم رو پیدا کردم،نشسته بود رو یه صندلی و داشت برای چند نفر حرف میزد

"خانم Miller"
چشش که خورد به من بلند فامیلیمو صدا کرد

فاک،متنفرم از اینکه یکی فامیلیمو صدا میزنه!ده دفه به همشون گفتم که منو با اسم کوچیک صدا بزنین!میدونم این خیلی غیر عادیه که تو دبیرستان همه ی معلم ها به اسم کوچیکت صدات بزنن،ولی من ان قد دیگه بهشون گفتم که الان همه تو این مدرسه ی لعنتی منو به اسم میشناسن نه فامیلی.
با وجود اینکه دارم اینجا تو دبیرستان درس میخونم نه هنرستان ولی بیشتر تو کارای هنری فعالیت دارم تا رشته ی خودم،
مسخرست نه!!!
خودمم میدونم...
شاید باید اصن میرفتم هنرستان درس میخوندم نه اینجا،خب راستش اگه بابام اجازه میداد حتما الان تو هنرستان بودم،
من حتی یه بارم به اون حرفای مسخرش که درباره ی هنرستان بود گوش ندادم و نمیخوامم بدم؛حرفای چرت و پرتی که میگفت چرا نباید برم هنرستان...

"خب بچه ها من براتون یه سورپرایز دارم"
وقتی اینو میگفت چشاش برق میزد

ینی چی میخواد بگه!!؟

"ما تصمیم گرفتیم برای هفته ی آخری که تو این مدرسه هستین یه نمایشگاه بذاریم"
همینطور میگفت و ادامه میداد

چی!!
نمایشگاه دیگه یهو از کجا در اومد !!؟

"شما به عنوان سرپرست گروه تو نمایشگاه انتخاب شدین و باید نمایشگاه رو اداره کنین"
اینو گفت و به ما چنتا دختر و پسر که جلوش واستاده بودیم اشاره کرد

یه نمایشگاه!!!میتونه جالب باشه،هرچی باشه من به کارای هنری علاقه دارم

"و بهترین قسمتش اینه که اگه بتونین توجه شرکتی که سرمایه گذاریه اون بخش رو به عهده داره رو جلب کنین یه اینترشیپ عالی براتون درست میشه که میتونین تو مدت زمان دانشگاه هم درس بخونین و هم تو اون شرکت کار کنین"
با تموم شدنه حرفش همه شروع کردن به پچ پچ کردن

وااای این دقیقا همون چیزیه که من میخوام.دانشگاه و کنارشم کار،عالی میشه.
روزم رو تو مدرسه با فکر به اون اینترشیپ گذروندم تا اینکه بالاخره وقت رفتن به خونه بود.
وسابلمو جمع کردمو رفتم سمت کمد دانش آموزان،کتابامو گذاشتم توش و درش رو قفل کردم.
تا پامو از مدرسه گذاشتم بیرون باد سردی خورد تو صورتم!!
فاک!!
این دیگه چیه!!؟
مگه تو ماهه july هم هوا اینجوری میشه
دیگه کم کم فک میکنم دارم تو لندن زندگی میکنم نه LA هوا هرروز یه جور میشه دیگه درست مثه لندن شده،هر روز مجبوریم چترو با خودمون این ور و اون ور کنیم،البته هرچی باشه از هوای گرم بهتره؛من واقعا نمیتونم هوای گرم رو تحمل کنم.

اون هفته خیلی زود گذشت و فقط چند روز مونده بود تا نمایشگاه رو افتتاح کنیم،همه چیز رو آماده کرده بودیم ولی مجبور بودیم از چند روز قبل مکان نمایشگاه رو هم درست کنیم برای همین تصمیم گرفتیم امروز بد از تایم مدرسه بریم محل نمایشگاه.به جز من و تریشا که همکلاسیمم هست دو تا پسر دیگه عضو گروهمونن :

مایکل و لوییس تاملینسون....

-------------------------------------------------------
Hi guys :)
اين اولين fan fiction مَنه كه دارم مينويسَم
اميدوارم خوشتون بياد   ;)
رأي و نظر هم بدين لطفا

Like & comment   ^__^

Confουnded  cοncertWo Geschichten leben. Entdecke jetzt