خب وقتی مدرسه تموم شد با پسرا رفتیم سمت نمایشگاه؛اونجا خیلی خوشگل بود و البته خیلیم بزرگ.وسایلمونو اونجا گذاشتیم و شروع کردیم به کار کردن.تقریبا میتونم بگم تا ساعت۸شب اونجا بودیم و نمایشگاه رو آماده میکردیم ،دیگه کم کم داشتن اونجا رو میبستن دیر وقت شده بود پس ما هم وسایلمون رو جمع کردیم و رفتیم.
روزای بعد هم اینطوری گذشت و ما تا دیر وقت مشغول درست کردن نمایشگاه بودیم.
بالاخره بد از این همه تلاش نمایشگاه افتتاح شد.روز اول خیلی پر استرس بود مخصوصا وقتی پای اینترشیپ درمیونه
"معماری ها و نقاشی هایی که در این مکان وجود دارد همه و همه بهترین و مدرن ترین اند"
لویی سعی میکرد موقع گفتن این حرفا خندش رو کنترل کنه،حتی خودشم نمیدونست چه چرتی گفته چه برسه به مشتریاهمه چیز داشت خوب و عالی پیش میرفت تا اینکه اون روز لعنتی اومد.
اون روز از صب که از خواب پا شده بودم حال و حوصله ی نمایشگاه رو نداشتم ولی خب مجبورم باید برم دیگه
"به اینترشیپ فک کن"
همینطور که راه میرفتم با خودم تکرار میکردم و یاد آوری میکردم که به خاطر چی اینجامساعت ۵ بد از ظهر ه و نمایشگاه نیم ساعتی میشه ک باز شده
لویی طبق معمول داره راجع به تابلوها حرف میزنه،
مایکل هم تو قسمت اصلی رژه میره!!
و تریشا هم که پیشم واستاده.بد از چند دقیقه یه مشتریه خوب واسه یکی از تابلوها اومد و باعث شد تا توجه ما رو به خودش جلب کنه،
همینطور که داشتم واسه اون آقا راجع به تابلو ها صحبت میکردم؛چشمم به یه پسر عجیب و جذاب افتاد....
یه چیزی درون اون پسره که با ظاهره شیکش کاملا فرق میکنه،
همینطور که داشتم راجع بش فکر میکردم اون اومد جلو و به تریشا سلام کرد،مثل اینکه اونا همدیگرو میشناسن.
اهمیت ندادم و رد شدم؛حداقل اینجوری به اون پسری که حتی اسمشم نمیدونم فهموندم که برام مهم نیست."اسمش زینه "
"Zayn malik"
تریشا اینو در گوشم گفت،انگار ذهنمو خونده بود..."من که نپرسیدم!!"
اینو با حالته تمسخر بش گفتم"خواستم بدونی"
اون بدونه منظور گفت"آخه زین عضو همون شرکتیه که قراره تصمیم بگیرن ما میتونیم اون اینترشیپو داشته باشیم یا نه"
تریشا گفت و رفت پیشه یکی از مشتریهاهمه چیز داشت خوب و عالی پیش میرفت که یکدفه یه اس برام اومد:
یه سر به خونه ی لیام بزن کوچولو
وقتی اس رو خوندم کیج شدم،ینی چی!!؟چرا من باید برم خونه ی دوست پسرم اونم الان!!اصن اون اس رو کی میتونه فرستاده باشه !!؟
اهمیت ندادم و به کارم ادامه دادم ولی یه فکری همش قلقلکم میداد.ینی لیام چی کار میکنه!؟اون بهم دروغ گفته بود،من فک میکردم لیام مسافرته!
نه دیگه نمیتونم...
باید برم ببینم چه خبره.سریع و با عجله نمایشگاه رو ول کردمو و رفتم تا سوار ماشینم بشم.
این دیگه چی کوفتی بود تو این موقعیت!
ESTÁS LEYENDO
Confουnded cοncert
Fanficدختر نوجوونی که تازه دبیرستان رو تموم کرده تصمیم میگیره هفته ی بعد تو شرکتی شروع به کار کنه غافل از اینکه کار تو اونجا باعث میشه که اتفاقات مختلفی براش بیفته و وارد رابطه ای ممنوع میشه رابطه ای با پسری: مغرور،خودخواه،شیطون ولی مهربون