chapter 4

248 33 2
                                    

داستان از نگاه زین

"همه چیز برای امروز مرتبه !!؟ "
با استرس از مسئول برگزار کننده ی نمایشگاه پرسیدم

سرشو به نشونه ی تاکید تکون داد،فک کنم بار بیستمه که ازش راجع به مراسم امرز میپرسم.
وقتی رفتم تو سالن اصلی شرکت نایل رو دیدم که داشت با گیسو بحث میکرد،طبق معمول همیشه...
کشیدمش و آوردمش این سمت تا گیسو حرفامونو نشنوه دیگه نمیخوام دست اونم یه سوژه بدم.هرچی باشه چند ساله همدیگرو میشناسیم و میدونم اگه اون بفهمه همش منو سوال پیچ میکنه تازه مطمئنم با اون سابقه ی درخشانی که دارم همش در حال امر و نهی کردن بهم میشه.

نایل که اومد اینور شروع کردم به حرف زدن
"امروز نوبت گروه اوناست درسته !؟ "
میدونستم ولی بازم میخواستم مطمئن بشم

"کدون گروه !!؟ راجع به چی حرف میزنی !!؟ "
میخندید و جواب میداد

واای خدا داره حرس منو در میاره من که میدونم امروز روز گروه آنیتا ست تا نمایشگاشونو افتتاح کنن !!
اصن نمیدونم چرا اومدم ازش پرسیدم!!
من که میدونستم...
شاید خواستم مطمئن شم.

"زود باش مرد اذیت نکن جواب بده"
ایگه داشت میرفت رو اعصابم برا همین با عصبانیت بش گفتم

"آره بابا بار دویستمه که میپریسی"
نایل جواب داد و دوباره خندید

"بزا امروز بگذره به خدمتت میرسم"
به شوخی گفتمو منظوری نداشتم

خندید و سرشو تکون داد،منظورمو فهمیده بود
یک ساعت دیگه نمایشگاه شروع میشه پس بهتره الان راه بیفتیم.

وقتی رسیدیم تقریبا جمعیت زیادی اونجا بودن و این خیلی خوبه که برای بار اول ان قد مشتری جمع شده.

رفتیم تو و بالاخره رسیدیم اونجا.بد از نیم ساعت راه رفتن تو اون نمایشگاه بالاخره دیدمشون...
آنیتا و دوستش اونجا کنار ۲ تا پسر وایستاده بودن.

نباید چیزی رو خراب کنی پسر،حواست رو جم کن
ضمیر ناخودآگاهم اینو میگه و فک کنم بهتره بعضی موقع ها به حرفش گوش بدیم
جلو رفتمو به تریشا سلام کردم
از اولم قرارم همین بود

یه ذره که تو نمایشگاه موندم و چرخیدم متوجه شدم که دیگه آنیتا نیست...
ینی کجا رفته !!؟
رفتم بیرون تا ببینم.

کنار دوتا ماشین واستاده بود و منتظر بود تا صاحب ماشین بیاد و اونو از جلوی ماشین خودش برداره
ولی فک کنم بی فاییده است اون حالا حالا حا نمیآد

رفتم جلو تا ،سر بحث رو باهاش باز کنم ولی مثه اینکه خیلی درگیر تر از این حرفاست که بخواد حرف بزنه انگار میخواد بره جایی
پس فک کنم اینجوری کمکش کنم بهترباشه

رفتم جلو و شروع کردم .
راضی نمیشد برسونمش بالاخره با بدبختی راضی شد به یه آدرس ببرمش
نمیدونم کجاست ولی به زودی میفهمم
وقتی رسیدیم بدون هیچ حرفی پیاده شد و رفت!!
ینی چی!! کجا رفت؟ من چیکار کنم!؟ باید اینجا واستم تا بیاد!؟ یا باید ول کنم و برم!؟

یه ربع که واستادم یه پسر از اونجا اومد بیرون!!
اون دیگه کیه!؟
یه لحظه صبر کن ببینم...
هییییی
یه دختر دیگه هم از خونه اومد بیرون

پنج دقیقه طول کشید تا همه چیو تو ذهنم مرتب کردم و فهمیدم موضوع از چه قراره.حالا چیکار کنم!؟واستم تا آنیتا بیاد و دلداریش بدم!؟یا برم دنبال پسره که داره در میره!!

همینطوری که داشتم فک میکردم آنیتا اومد بیرون و دنبال ماشین اون پسره رفت،ولی دیگه دیر شده بود اون در رفت...

"چی شده"
با اینکه میدونستم قضیه چیه پرسیدم

به جای جواب دادن چرت و پرت میگفت
اصن نمیفهمیدم چی میگه! اااوه حالش خیلی بده فک نمیکردم انقد شوکه بشه!!لعنتی مگه چه قد اون پسرو دوست داره!؟بزار یه جور دیگه باهاش حرف بزنم شاید جواب بده.

"میای بریم بیرون!؟ بیا بریم با هم قهوه بخوریم،من زینم "
میدونم اصلن موقعیت این سوال نبود ولی خوب من اینجوریم دیگه اصن واسم موقیت ها مهم نیست

فک کنم نشنید چون اصن جواب نداد.فقط دوره خودش میچرخه اصن دیوونه شده دیگه نمیتونم تحمل کنم ااااوف حوصله ا سر رفت

"مثه اینکه حالت خیلی بده! درست میشی اشکال نداره"
بازم نشنید چون اصن جواب نداد

"من دارم میرم"
گفتمو و رفتم

وااای خدا باز جواب نداد دیوونه شده بود اصن دیگه نمیتونستم اونجا واستم واسه همین سوار ماشینم شدمو از اونجا رفتم

Confουnded  cοncertWhere stories live. Discover now