اومدم جوابشو بدم ولی پلیس پرید وسطه حرفم و به زین گفت که اگه بیشتر از این شلوغ کنه دستگیرش میکنن ولی زین گوش نداد و داد و بیداد کرد صبر پلیسم تموم شد و تصمیم گرفت بیاد با من حرف بزنه چون فهمیده بود من همراهشم.
اصن من اینجا چیکارم!!!
من کیه زینم!!؟
نمیدونم ولی یه چیزی منو سمته اون پسر میکشونه
البته هرچیم باشه اون سر قضیه ی لیام خیلی کمکم کرد و منم میخوام الان کمکش کنم.حالا بماند که قلبم هم نمیذاره برم و مجبورم مغزمو خاموش کنم و به حرف قلبم گوش کنم."خانم فک کنم شما همراهشین درسته!!؟
اون حرف ما رو گوش نمیده و بهتره از اینجا ببریمش به ایستگاه پلیسی که همین نزدیکیه چون اگه بیشتر از این شلوغ کنه مسئولین امنیتی فرودگاه میان و براش دردسر میشه"
اون پلیس با یه لبخند شیرین اینو بهم گفتحداقل اون پلیس خوبی به نظر میرسه و مهربونه
"بله متوجه شدم،من باهاش حرف میزنم تا قانعش کنم"
من به پلیس گفتم و رفتم سمت زین"اوه آنیتا اونا انقد حواسمو پرت کردن که متوجت نشدم تو چرا اینجایی!!؟ "
زین خیلی آروم سوال کردحداقل اون وقتی با همه عصبانی نیست
اون با تو نیست دیوونه!! چی میگی!! اصن تو کی که اینجایی؟؟ تو چیکاره ی زینی !؟
یهو این حرفا تو ذهنم تکرار شد
راست میگه!!؟ من چیکاره ی زینم!!؟ من چرا باید اینجا باشم
بد از چند دقیقه ذهنمو خاموش کردم و بهش گوش ندادم.هر اتفاقی میخواد بیفته من میرم و به اون پسر کمک میکنم"مهم نیست.میشه حرف بزنیم راجع به این!؟ "
من با ترس ازش پرسیدم آخه میترسم قاطی کنهزین سرشو به نشونه ی تاکید تکون داد
"اونا میگن اگه تو بیشتر از این شلوغ کنی مامورای امنیتی فرودگاه میان و برات درد سر درست میکنن من میدونم این خیلی مسخره است که اونا به تو شک کردن ولی الان مشکل اینجاست که تو این فرودگاه رو بهم ریختی.پس اونا تصمیم گرفتن که بریم به اون ایستگاه پلیسی که همین نزدیکیه و اونجا مشکل رو حل کنیم تا بیشتر از این درد سر درست نشه باشه؟؟ "
من خیلی آروم گفتم تا اون قاطی نکنه ولی انگار فایده نداشت"فاک!! چی دیوونه شدی! اونا میخوان به خاطره یه شکه مسخره منو دستگیر کنن این دیوونگیه من هیجا نمیام "
زین داد زدو بلند شد و اون میز جلوشو پرت کرد و اون شکست
"نه خواهش میکنم اینطوری نیست دستگیری در کار نیست ما فقط میریم اونجا چون تو فرودگاه نمیشه این مشکل رو حل کرد و بد از اینکه این مشکل حل شد میری خونه باشه؟ "
ازش خواهش کردماصن نمیدونم چرا دارم این کارو میکنم ولی من الان اینجام و دارم این کار رو انجام میدم
زین مقاومت کرد ولی وقتی بهش گفتم اگه همکاری نکنه اونا دستگیرش میکنن بیخیال شد و بالاخره قبول کرد که بریم به اون کلانتریه لعنتی
"تو هم میای مگه نه؟ خواهش میکنم تنهام نذار...... "
زین وقتی صداش میلرزید اینو ازم پرسیدوااای خدا این پسره ترسویی که الان میینم اصن شبیه اون پسره شر و مغروری نیست که میشناختم.شاید اون تاحالا دستگیر نشده و یکم عصبیه ولی تو صداش یه خواهشی بود که نمیتونم رد کنم.
سرمو تکون دادم و دنبالشون رفتماونا نذاشتن با ماشین پلیس همراه زین برم برای همین سریع یه تاکسی گرفتم و گفتم تا ماشین پلیسی که زین توشه رو دنبال کنه و ما بالاخره به اون کلانتری رسیدیم این لعنتی اون قد ها هم دور نبود بیچاره اون پلیس راست گفته بود.
پیاده شدیم و رفتیم تو
خداروشکر حداقل اونا به زین دستبند نزدن وگرنه اون کله اینجا رو به هم میریخت حتی با دستای بستش....
ESTÁS LEYENDO
Confουnded cοncert
Fanficدختر نوجوونی که تازه دبیرستان رو تموم کرده تصمیم میگیره هفته ی بعد تو شرکتی شروع به کار کنه غافل از اینکه کار تو اونجا باعث میشه که اتفاقات مختلفی براش بیفته و وارد رابطه ای ممنوع میشه رابطه ای با پسری: مغرور،خودخواه،شیطون ولی مهربون