chapter 9

152 26 0
                                    

"خانم miller"
صدای یه مردی از پشت تلفن اومد

"اوووم بله خودمم"
من شک بودم! اون کیه!؟

"گروه شما از دبیرستانتون به عنوان برگذار کننده ی اون نمایشگاه چند ماه پیش بود،درسته!؟ "
اون مرد ازم سوال کرد

"بله بله ما برای اون اینترشیپ شرکت کرده بودیم"
من جوابشو دادم

واااای خدا ینی چی میخواد بگه
میگه که ما تو اون اینترشیپ قبول شدیم!؟

"تبریک میگم خانوم،شما و گروهتون برای اون اینترشیپ تو شرکت ما قبول شدین؛به بقیه اعضای گروه اطلاع بدین و لطفا دوشنبه برای شروع کارتون اینجا حاضر باشین"
اون مرد خیلی دقیق همه چیو توضیح داد

دوشنبه !!! وای خدا امروز چهارشنبه ست ینی چند روز دیگه باورم نمیشه ما کار پیدا کردیم

انقد خوشحال بودم که تا از اون مرده تشکر کردم و تلفن رو قطع کردم شروع کردم به جیغ زدن،این یه فرصت عالی برامون بود نه تنها من بلکه کله گروهمون.خیلی خوب میشه

به جیغ زدن ادامه میدادم و اصن حواسمم نبود که سم تو اتاقه

" چی شده!! خوبی!؟ "
سم وقتی پرسید کلی تعجب کرده بود

" وای خدایا باورت میشه ما برای اون اینترشیپ قبول شدیم من کار پیدا کردم این عالیه "
با اینکه سم نمیدونه موضوع چیه ولی بهش گفتم

و پریدم بغلش کردم وااای من خیلی خوش حالم

" اوه جدی!! خیلی برات خوشحالم "
بد از اینکه یه دقیقه تو بغل هم بودیم سم اینو گفت

" اوم آره ما تو یه نمایشگاه شرکت کرده بودیم و اونا مارو برای کار قبول کردن "
باید برای سم تعریف میکردم اون هیچی از موضوع نمیدونست

اون خیلی جذابه و واقعا پسر خیلی خوبیه و فک میکنم برای برای بلا عالیه

هیچی از موضوع نمیدونست و داشت تضاهر میکرد که برام خوش حاله برای همین کل داستان کارمونو اینترشیپ رو براش تعریف کردم

اونقد گرم حرف زدن شده بودیم که حتی یادم رفت کلاس دارم و الان نیم ساعت بود که اونجا نشسته بودم

"وای دیرم شده کلاس دارم باید برم سم ببخشید"
بد از نگاه کردن به ساعتم بهش گفتم

"نه اشکالی نداره منم داشتم میرفتم دیگه"
سم ناراحته،اینو میتونم از طرز جواب دادنش بفهمم

الان واقعا وقت ندارم تا باهاش راجع به این حرف بزنم باید برم کلاس

"باشه پس من میرم به کلاسم برسم"

" اووه راستی واسه چی اومده بودی اینجا سم!!؟ "
ازش پرسیدم

"ااام هیچی"
اون جواب داد

اون چش شده !؟

" همه چیز مرتبه سم مگه نه!!؟ "
من ازش پرسیدم

"اوه آره"
اون خیلی کچتاه جواب داد

" بعدا حرف میزنیم،باشه؟ "
من گفتم

"باشه خدافظ آنیتا موفق باشی"
سم گفت

"مرسی،خدافظ"
گفتم و

از اتاق رفتم و بیرون رسیدم به کلاس

کل چارشنبه تا جمعه به فکر اینترشیپ بودم و نفهمیدم چه ان قد زود گذشت!!

ما فقط دو روز وقت داریم تا حاظر بشیم و دوشنبه بریم سر کار خیلی هیجان دارم

دوست دارم ببینم اونا برای کار اول چه پروژه ای به ما میدن

من قبلا کارای اون شرکت رو توی اینترنت دیدم اونا یه جورایی شرکت برگذار کننده ی مراسمن
مراسمی مثل مهمونی های خصوصیه آدم های معروف،کنسرت ها و این چیزا

اونا فقط واسه سلبریتی ها کار میکنن

خیلی استرس دارم
فردا صب تریشا و مایکل و لویی میرسن اینجا

امیدوارم همه چیز خوب پیش بره

Confουnded  cοncertWhere stories live. Discover now