Chapter 12

166 25 5
                                    

داستان از نگاه زین

"امروز دوشنبه است"
من تو سالن داد زدم

خب راستش امروز اونا میان و یکم،خب من نمیدونم چمه! چرا من اصن انقد باید به اون دختره لعنتی اهمیت بدم!!؟ اصن اون برام......
خب راستش اون مهمه
نه نیست
اااااه اصن قاطی کردم

"آروم باش زین همه چیز خوب پیش میره"
گیسو آروم دره گوشم گفت

ینی اونم فهمیده که....
ینی انقد تابلوئه!!؟
نه اصن نه
من فقط به امروز اهمیت میدم چون ما چندتا کارمند جدید داریم و یه پروژه ی مهم
همین
گیسو هم به چیزه دیگه ای شک نکرده

"همه ی کارا باید درست پیش بره،ما یه پروژه مهم واسه اون کنسرت لعنتی داریم و این باید عالی پیش بره"
من دوباره تو سالن داد زدم

"چشم آقا الان ترتیب همه چیزو میدم"
یکی از کارمندا گفت

اصن من چرا به این چیزای کوچیک اهمیت میدم!!؟
به من چه که اونا دارن میان
من اینجا کلی کاره دیگه دارم
کلی کار به جز فکر کردن به اون دختره
ما الان یه پروژه ی بزرگ کنسرت داریم وخب باید برم سر اون کار

*****************

نفهمیدم چه جوری خودمو با کار مشغول کردم که چند ساعت گذشت و خب اونا اومدن

از اتاقم رفتم بیرون و کنجکاوانه رفتم سمته اونا
از همین الان میتونم هیجان رو تو صورتاشون حس کنم
اونا خیلی خوش حالن
خب این یه فرصت عالیه براشون
منم بودم همینجوری هیجان زده میشدم

همشون خیلی خوب به نظر میرسن و خب
فاااااک
وای اون خیلی خوبه خدایا اون خیلی خوشگل شده
ینی بود ولی خب من از اون روزی که با هم تو ایستگاه پلیس بودیم ندیدمش و اون الان
وااای خیلی خوبه

اون اصن لباس کار یا یه همچین چیزایی مثل پیرهن هایی که گیسو میپوشه تنش نیست و یه لباس ساده ی لشی تنشه که تتو هاشو معلوم میکنه خب اون دختر پانک نیست و خوش حالم که نیست من از اون هرزه های لعنتی حالم بهم میخوره ولی باید اعتراف کنم که اگه پانک بود هم خیلی خوب میشد چون همین الانم این تتو ها روی بدنش و طرز لباش پوشیدنش باعث شده که از اون دخترای حوصله سر بر و لوس نباشه و خود به خود به سمت اون دختر پسرای بد کشیده شده این کاملا میشه توش دید

ولی بازم اون خوب به نظر میرسه

خب فک کنم وقته نمایشه باید بری...
اینو مغزم تکرار کرد و تصمیم گرفتم راه بیفتم برم ببینم اونا دارن چیکار میکنن و خب خودمم نشون بدم

وقتی رسیدم سالنی که اونا بودن آنیتا داشت با گیسو و نایل آشنا میشد و در مورده پروژه ی کنسرت حرف میزدن
خب مثه اینکت هنوز متوجه نشدن یه نفر تو گروه کمه

" ااام اون یکیتون کو!؟ "
آنیتا پرسید

اوه خوبه بالاخره یکیتون فهمید

از پشت ستون که واستاده بودم اومدم بیرون و رفتم سمتشون
پشتش به منه پس نمیبینتم

"اینجام"
من گفتم

و رفتم جلو از پشت نزدیک آنیتا شدم

اون برگشت و بم نگاه کرد و خب شکه شده بود و مطمئنم تو ذهنش تا حالا چند بار اسممو تکرار کرده میتونم ذهنشو بخونم اون کاملا هنگه که چه طوری ممکنه که هم زمان ما با هم تو یه پروژه مشغول به کار بشیم و این خیلی کم پیش میاد

ولی خب اون نمیدونه که من این اینترشیپ رو براشون درست کردم و من یه کاری کردم که اونا بیان و اینجا کار کنن
البته فک کنم دیگه خودش بفهمه و شایدم تا حالا فهمیده باشه

"خودمم"
من گفتم

و با نگام بهش فهموندم که اشتباه ندیده و من همونم
زین

"خوش حالم میبینمتون بچه ها امیدوارم یه کار خوبو کنار هم شروع کنیم"
رو به همشون گفتم

آنیتاهنوز شکه است و چیزی نمیگه ولی بقیشون خوشحالن و حرف
میزنن......

-----------------------------------------------

رأي و نظر بدين
مرسي :)

Confουnded  cοncertTempat cerita menjadi hidup. Temukan sekarang