صدای زنگ ساعت داره میاد
من اصلا حال ندارم صب به این زودی بلند شم و برم دنبال تریشا،مایکل و لویی
ولی باید برم اونا هیج جارو بلد نیستنبلند شدم و زنگ گوشیمو خاموش کردم
زنگ این ساعت لعنتی روی مخه
از صداش متنفرمبلا هنوز خوابه
معلومه باید خواب باشه آخه کی۵صب
پا میشه!!؟بد از یه ذره غر زدن تصمیم گرفتم حاظر شم و برم
بد از نیم ساعت بالاخره لباس پوشیدم
و راه افتادمتا فرودگاه کلی راه بود و همین باعث شد خسته بشم
وقتی رسیدم هواپیمای اونا هنوز نشسته بود
رو یکی از صندلی های فرودگاه نشستم و منتظر موندم" لعنتیا اینجا خونه ی منه!!! چه طور میتونین به من شک کنین!؟؟ "
یهو حرفای زین اومد تو ذهنمو باعث شد یه لبخند گوشه ی صورتم معلوم بشه
فک کردن به اون پسر همیشه باعث میشه تا من لبخند بزنممن چه مرگم شده!!!
من اصن اونو نمیشناسم و همش دارم بش فک میکنم
مطمئنم اون اسم منم به زور یادشهفکر کردن راجع به زین باعث شد وقت بگذره و پرواز بچه ها رسید
بد از چند دقیقه واستادن بالاخره لویی رو دیدم
اونم برام دست تکون داد و همشون به سمت من اومدنلویی واقعا پسر خوبیه
اون یه دوست خوبه برام
به عنوان یه دوست هرموقع که بخوام میتونم روش حساب کنم" های گایز پرواز چه طور بود؟ "
گفتم و رفتم سمتشون"مسخره و افتضاح"
لویی و گفت و خندیدهمه فهمیدیم داره شوخی میکنه و باهاش خندیدیم
اونا با پرواز های vip با بهترین سرویس دهی اومدن اینجا
چطور میتونه افتضاح باشه!!؟"تو تو پرواز first class بودی!!! چه جوری میشه افتضاح باشه؟؟ "
من ازش پرسیدم با حالت تمسخرلویی خندید،اومد جلو و بغلم کرد
دلم براش خیلی تنگ شده بود با اینکه مدت زیادی نیست از هم دوریمقدم تقریبا هم قدشه برای همین زیاد لازم نیست خودم بلند کنم تا بهش برسم
بد از اینکه از بغلش اومدم بیرون رفتم و به تریشا و مایکل سلام کردم
ما یه گروه خوب میشیم نه تنها تو کار بلکه مطمئنم تو دوستی هم اینطوری میشه
خب قراره از امروز به بد هرروز همدیگرو ببینیم،پس رابطمون خیلی نزدیک تر میشه و خیلی خوش حالم که چند تا از دوستای دبیرستانمو اینجا تو دانشگاه هم دارممن اینجا فقط با هم اتاقیم بلا و دوست پسرش سَم دوستم
البته همه ی دوستای سم رو میشناسم و تقریبا با همه دوستیم ولی من خوش حالم که این بچه هارو هم اینجا دارمراستش سم و دوستاش خیلی با دوستای دبیرستانیم فرق دارن همه ی پسرای گروه سم پانک ان و رو سر و بدنشون پر از تتو و این چیزاست که زمین تا آسمون با اکیپ لویی فرق میکنه
البته میشه گفت من یه جورایی خط وسطه این دو تا گروهم
منم مثه اون پسرای پانک دست چپم پر از تتو های مختلفه و گوشه لبم و چنتا هم روی گوشم پیرسینگ دارم ولی من به افتضاحی اونا نیستم
واسه من مثه اون پسرا بودن دیگه خیلی زیادهمیدونم کسی معمولا تو دییرستان تتو نمیکنه ولی من این کارو یواشکی میکردم و خب راستش من تتو هامو دوست دارم و نمیخوام از دستشون بدم
اونا هر کدوم یه مدلن و یه معنیه خاص و قشنگی میدنهمیشه تو دبیرستان همه از اینکه من با اکیپ لویی میگشتم تعجب میکردن و انتظار داشتن به خاطره سر و وضعم با پچه های شر مدرسه بگردم ولی خب من لویی اینارو دوست داشتم و راستش اصن دلمم نمیخواس با اون اکیپا بگردم
من هرچیم باشم دیگه نمیخوام مثه اون پسرای پانک مدرسه بشم که ماریجوانا میکشن و هرروز بایکین~~~~~~~
اون چند روزیم که مونده بود تا دوشنبه برسه مثل برق وباد گذشت و بالاخره دوشنبه شد
اصن نفهمیدم این چند روز چه جوری میگذشت
تو این چند روز ما همش درگیر این بودیم که چه کارایی باید انجام بدیم و این حرفا....
YOU ARE READING
Confουnded cοncert
Fanfictionدختر نوجوونی که تازه دبیرستان رو تموم کرده تصمیم میگیره هفته ی بعد تو شرکتی شروع به کار کنه غافل از اینکه کار تو اونجا باعث میشه که اتفاقات مختلفی براش بیفته و وارد رابطه ای ممنوع میشه رابطه ای با پسری: مغرور،خودخواه،شیطون ولی مهربون