Nine [You Can't]

1.5K 257 43
                                    

نایل تمام شب رو تو یوربن اینک گذروند. رسیدگی به شماره هاو پول ها اون رو برای مدت زیادی سرگرم نگه داشت، نایل اونقدر مشغول بود که بدون اینکه متوجه شه تمام شب رو بیدار موند.هیچ کس سعی نکرد داخل اتاقش بشه نه زین،نه هری،نه لویی ونه حتی اد.اتاق اصلی تتو شاپ توی سکوت عمیقی فرو رفته بود. تو اتاق خیلی تاریک بودچون نور باعث میشد نایل متوجه اتفاقاتی که افتاده بشه. پس اون توی تاریکی نشسته بود.و سعی میکرد حواسشو پرت کنه اون نمیخواست به زین فکر کنه.اون نمیخواست درباره ی بوسشون فکر بکنه. اون نمیخواست به این واقعیت فکر کنه که زین دیگه ازش متنفر نیست.

"نایل؟" این اد بود که داشت به طرف اتاق نشیمن میومد "نایل، رفیق تو اونجایی؟"

"اینجا" نایل گفت و به سمت لابی حرکت کرد

اد به نایل نگاه کرد و بهش لبخند زد "نایل، بهتره بری خونه خودتو تمیز کنیو بخوابی. باشه؟ هری بهم گفته چه اتفاقی افتاده. این خوبه که استراحت کنی. برو نگران نباش و من حواسم به همه چی هست."

اولش نایل مردد بود ولی بالاخره بعدش از اد تشکر کرد و کتش رو برداشت و به سمت بیرون رفت. رفتن به خونه از همیشه کوتاه تر بود . حداقل نایل اینجوری احساس میکرد، وقتی که بالاخره رسید اون به سمت در کناریش خیره شد ، به زین نگاه کرد و همون موقع فهمید یه کامیون کنار دره و قلب نایل شروع کرده بود به تند تپیدن. زین از اینجا نمیره .مگه نه؟ نه . اون نمیتونه. اون نمیتونه.

نایل به سمت در باز زین دویید و رفت داخلش. چندتا مرد قوی وجود داشتن که داشتن اسباب اثاثیه ی زین رو حمل میکرئن و اونو به سمت در میبردن . شکم نایل پیچ خورد و اون حس بدی بهش دست داد.

" ببخشید اقا، چه کار دارید میکنید؟" نايل پرسید و به اون مرد که داشت وسایلش رو جابه جا کرد نگاه کرد.

"اقای مالیک داره به یه جای دیگه نقل مکان میکنه و ما داریم وسیله هاش رو میبریم."

"نه" نایل سرش رو تکون داد "این نمیتونه درست باشه"

مرد به نایل نگاه کرد"خوب این واقعیته اقای مالیک و دوستاشون بالای پله ها مشغول جمع کردن وسایلشون هستن برید و ازشون بپرسید"

نایل خیلی سریع از پله ها بالا رفت و در اتاق زین رو محکم باز کرد.

"چه غلطی داری میکنی؟"نایل پرسید. اشک چشاشو پر کرده بود و یه حس افتضاحی داشت. اون نمیفهمید چه اتفاقی براش افتاده.

زین اونجا وایستاده بود،هری سمت راستش و لویی سمت چپش و اونا داشتن چیزای کوچیک تر رو توی جعبه میذاشتن. زین به طرف نایل چرخید "نایل فکر کنم بهتره از اینحا بری"اون گفت

لویی و هری به هم نگاه کردن و خیلی اروم از اتاق خارج شدن و گذاشتن نایل و زین تنها باشن.

Urban Ink(persian translation)(ziall)Where stories live. Discover now