همه میخندند به این اشفتگی هایم
به این بیتابی و چشمان بی خوابم
چه بی پروا میزنند انگ دیوانگی برمن
که میزنم قدم با اشک وقتی میزند باران
صدای شور و شوق و خنده های مستانه
دل بیچاره ی مسکین میشکند در این خانه
چه بیتاب یک هم صحبت
چه دلتنگ یک اغوش ام
همه اشفتگی من
از این تنهایی و درد است
YOU ARE READING
فصل پروانگی
Randomتوی این کتاب نوشته ها و تقریبا میشه گفت شعر ها و دکلمه هایی که قرار بوده چاپ بشه رو میذارم. دلیل اینکه دیگه قرار نیست چاپ بشه اینه که خانواده ام نظر مثبت ندارن. پس منتظر نظرهاتون هستم چون این کتاب میشه گفت کامل شده است و هر روز شاید دو یا سه قسمت حا...