30

31 6 0
                                    

همه میخندند به این اشفتگی هایم
به این بیتابی و چشمان بی خوابم
چه بی پروا میزنند انگ دیوانگی برمن
که میزنم قدم با اشک وقتی میزند باران
صدای شور و شوق و خنده های مستانه
دل بیچاره ی مسکین میشکند در این خانه
چه بیتاب یک هم صحبت
چه دلتنگ یک اغوش ام
همه اشفتگی من
از این تنهایی و درد است

فصل پروانگیWhere stories live. Discover now