رعد و برق میزند
دوباره درون باتلاق خاطره ها کشیده میشوم
《تو را در اغوش گرفته ام و تو میلرزی
رعد و برق میزند
خودت را بیشتر به من میچسبانی
با صدایی مملو از وحشت صدایم میکنی
میخواهی محکم تر در آغوش بگیرمت
دستانم سفید شده اند از بس محکم گرفتمت
کم کم میخوابی》
رعد و برق میزند
دوباره پرت میشوم به واقعیت
شومینه خاموش
اتاق تاریک
من تنها...
واقعیت....
رعد و برق میزند
____________________________________
این نوشته هم داستان داره
میشه گفت همه چیزایی که توی واقعیت واسه ی خودم اتفاق افتاده
اونی که دیوانه وار عاشقم بود و عاشقش بودم از رعد و برق میترسید
اواخر زمستون بهم گفت احساسش تغییر کرده و دیگه مثل قبل دوستم نداره
تو روزای عید تهران بودم
و اونجا بارون و رعد و برق شدیدی بود
بهش پیام دادم چون همیشه وقتی رعد و برق میزد پیشش بودم یا بغلش میکردم یا اینکه اگه کنارش نبودم بهش زنگ میزدم
اخرین بار هم با اینکه رابطمون سرد شده بود با اینکه خیانت کرده بود اما وقتی رعد و برق زد بین دستای من بود و میلرزید
پس
اره
......
YOU ARE READING
فصل پروانگی
Randomتوی این کتاب نوشته ها و تقریبا میشه گفت شعر ها و دکلمه هایی که قرار بوده چاپ بشه رو میذارم. دلیل اینکه دیگه قرار نیست چاپ بشه اینه که خانواده ام نظر مثبت ندارن. پس منتظر نظرهاتون هستم چون این کتاب میشه گفت کامل شده است و هر روز شاید دو یا سه قسمت حا...