23

825 56 1
                                    

تو این3 هفته مشغول دادن امتحانا بودیم و خدا رو شکر سال تحصیلی تموم میشد به مناسبت تموم شدن درسمون قرار بود مهمونی بگیریم و بعدشم مراسم نامزدیه منو کریس

منم جلسات درمانیم تموم شدو دوباره برگشتم به ورزشای سنگین تا روفرم باشم
تو وقتای اضافم هم به سلی یاد میدادم چجوری خودشو کنترل کنه اون الان کاملا آمادس,خیلی باهوشتر از اونیه که نشون میده

از وقتی هم قضیه ازدواج منو کریس جدی شده قرار شد یکم با فاصله ازین خونه تو حیاط خونه جنگلی یه واحد70/80متری دربیاریم که هم مستقل باشیم هم کنار بچه ها,اینجوری اتاقم منم میرسه به سلینا

نمیتونم بزارم بره جایی,دیگه از دستش نمیدم و حسابی هم تو این مدت بهش وابسته شدم
هممون شدیم
اون حسابی با بچه ها صمیمی شده و الان عضوی از پکه
همه ی این اتفاقات باعث شده بود قضیه گرگ بزرگ یادم بره که یه نقاشی همه چیز رو عوض کرد
من تو اتاق داشتم درس میخوندم که هری با ترس وارد شد
با تعجب نگاش کردم
-چته؟!
ه:بهتره یه نگاهی بهش بندازی!
دستش یه ورقه سفید بود که با سیاه قلم طرح خورده بود

گرفتمشو نگاش کردم,اون نقاشی عالی بود,یه گرگ با3تا گرگینه پشتش و یه دختر زیبا کنارش
-خب؟!
ه:اما اینو کشیده,اون اصلا نقاشی بلد نیس زین؟
-مطمئنی بلد نیس؟!
ه:اره,قرار بود از روی جزوه ی ریاضی من برای خودش نت برداره,حدودا یه ساعت مشغول بود,رفتم بالا سرش دیدم داره اینو میکشه,هرچی صداش کردم جواب نمیداد,حتی نگاهمم نمیکرد,منتظر شدم تا کارش تموم شه,نقاشی که تموم شد دوباره به حالت عادیش برگشت,وقتی برگه رو دید باورش نمیشد کار خودشه,حتی یادشم نمیومد!

-پس این باید یه چیز خاص باشه
به طرح اشاره کردم
ه:مثلا؟
-شاید یه پیش بینی
ه:با این حساب یه پک با یه گرگ بزرگ و یه دختر که فقط خدا میدونه چیه دارن میان!؟
به نشونه ی مثبت سرمو تکون دادم

هری نشست کنارم:هی زین من واقعا نگران اما هستم,فکر کنم قدرتاش داره بیشتر میشه
-احتمالا,مشکل اینجاس من چیزی درموردش نمیدونم,میدونی از وقتی قدرتم رو از دست دادم انگار یسری از اطلاعاتم پاک شدن هری

دلم نمیخواست بچه ها اینو بفهمن ولی باید باهاشون صادق باشم

ه:خب حالا چیکار باید بکنیم
-تنها شانسمون اینه بتونیم یه بانشی گیر بیاریم ببینیم میتونه کمک کنه یا نه!
ه:قبل ازون بهتره جدیتر دنبال برگردوندن قدرت تو باشیم,دوست ندارم فکر کنی ترسوام ولی واقعا وقتی میبینم بزرگمون نمیتونه یا نمیدونه بدجوری دلهره میگیرم

دستمو گذاشتم رو شونش:باشه عزیزم
هری از اتاق رفت بیرون و رفتم تو فکر
یه حس غریبی بهم میگه اون گرگ بزرگ باید لوک باشه

همون که پری میخواست اونم بکشه
امیدوارم لوک آدم حسابی باشه چون بعد چند وقت داریم مثه آدم زندگی میکنیمو همه چی خوبه و حوصله ی جنجال ندارم

THE PACK (1d)Where stories live. Discover now