8

1.1K 76 7
                                    


همه رفتنو منم رفتم بخوابم
صدای گوشی اومد و برش داشتم
زین:شب بخیر خانمی:x
منم براش SMS دادم: شب بخیر مرد من
و گوشیم رو گذاشتم کنار بالشتم!
خب امشب شبه خوب و بدی بود!
خوب ازون جهت که فهمیدم چی هستم و موجود قویی خواهم شد و مامانم با قضیه من و زین و پک کنار اومد!
بد ازون جهت که قضیه بابام رو فهمیدم و یجورایی از جگوار بودنم میترسم امیدوارم خلق و خوی من مثه بابام باشه نه اون عوضیا!

ساعت2:40دقیقه ی نیمه شبه و خدا رو شکر هری دیگه اون تلفن لعنتیش رو قطع کرده و من میتونم بخوابم!
جالبه که اما قصد دوستی نداشت تا الان داشت حرف میزد اگه داشت که..بیخیال به من چه!
در هر صورت خیلی خوشحالم که هممون کسایی رو که دوستداشتیم رو بدست آوردیم!

داستان از دید زین:

کجا میری مرد!؟
صدای لیام منو متوجه خودش کرد!
-گفته بودم که باید با والدین کلویی و پدر لوسی حرف بزنم سه تاشون تا ده دقیقه دیگه میرسن!
لیام با تعجب پرید:چی!اینجا!
-هی هی آروم پسر قرار منو ببینن،تو هنوز برای تحت تاثیر قرار دادن پدر لوسی وقت داری!

لیام با لبخند: خفه شو
منم خندیدم و رفتم تو حیاط!یا بهتره بگم باغ!
جنی و کلویی همون روز اول کلی وسایل برای باغ سفارش دادن و میتونم بگم ما حدود پنج تا فضای پذیرایی خیلی شیک تو باغ داریم و قرار مهمونا رو ببرم تو نزدیکترین فضا به در ورودی!

***

اونا رسیدن و نشستن تو آلاچیق و میتونستم ترس رو حس کنم ازشون,مخصوص اون کیتسونه ها!
-من زین هستم!
بهشون دست دادم
جیمز:من جیمز هستم پدر لوسی
آلفرد:من آلفرد هستم پدرم کی و ایشون همسرم نیکی
خیلی از ملاقات باهاتون خوشوقتم و ممنون که اومدید!
جیمز:با تعریفهایی که لوسی کرد خیلی دوست داشتم ببینمتون!
-ممنون!

نیکی با نگرانی گفت :ببین آقای مالک من میدونم که تو گرگ بزرگی و چه مقامی داری ولی من مادرم و نگران دخترم من نمیخوام یک مو از سرش کم شه!

-نیکی عزیزم میفهمم,من امروز ازتون خواستم بیاین تا با هم پیمان ببندیم,من خیلی چیزا درباره ی شما میدونم و شما درباره ی من!بچه های شما الان تو پک من هستن پس یجورایی بچه های من هم هستن,ما سوپرنچرال ها خوب میدونیم حتی اگه خودمون هم نخوایم خطر دنبالمونه و شما این رو تو زندگیتون دیدید!پس من میخوام شما به من اطمینان داشته باشید و بهم کمک کنید,من قدرت دارم خیلی زیاد اما به تجربه و متحد هم نیاز دارم،پک من داره بزرگتر میشه و این عالیه اما دشمنامون هم بیشتر میشه,هممون راجبه موضوع احمقانه ی حفظ اصالت و این چرتها شنیدیم, با غیرهم نوع ازدواج نکن,زندگی نکن,دوست نشو, به ضعیفترا زور بگو از قویترا اطاعت کن و ناخالصی وارد پک نکن!
اما من به اینا اعتقاد ندارم و برای آزادی خودم و همه ازین عقاید احمقانه میجنگم.و بچه های شما هم قراره کنار من باشن پس عالی میشه اگه شما هم باشید!اینجوری هم مواظب بچه هاتون هستید هم بخاطر ترس به پک خیانت نمیکنید و به خاطر چیزی که شما هم ازش زخم خوردید میجنگید!

THE PACK (1d)Onde histórias criam vida. Descubra agora