از دید سلینا
بعد از کشتن دیو همون شب نایل و کلویی از سفر برگشتن
حسابی روحیشون عوض شده بود
درسته غم هنوز تو چشمهای نایل بود اما کاملا حالش خوب بود
حسابی هم ازینکه چرا ماجرا رو بهش نگفتیم ناراحت شد
چهار روز بعد هم لوک و پسرا اومدن
معلوم بود این چند وقت کلا تو جنگل بودن و از زندگی انسانی یکم دور شدن. از ظاهرشون معلوم بود
اونا شبه اولی که برگشتن همه چی معمولی بود اما فرداش اونا شروع کردن به جمع کردن وسایلاشون
لوسی: میخواید دوباره برید؟
مایک: راستش ما تو این مدت فک کردیم و باهم صحبت کردیم, ما به اندازه کافی بار بودیم رو دوش شما, بهتره بریم دنبال زندگیمون
لیام: کجا میرید؟
اش:همون جایی که بودیم, واشنگتن, شمال
-خیلی دوره که..من با ناراحتی گفتم
ن: یعنی تمومه زندگیتون اونجاس؟
کلوم: خب ما مثه شما پولدار نیستیم که همچین خونه ای داشته باشیم یا شرکت ما تو مکانیکی که اجاره بودیم کار میکردیم و خب کیتی هم معلم زبان بود اونجا ولی خب بلاخره زندگیمونه
کلویی: ینی اصلا راهی نیس که بمونید؟
لوک: بمونیم چیکار؟ما که اینجا چیزی نداریم!لوک با بی تفاوتی گفت
با عصبانیت جلوش وایسادم و دستام رو از حرص مشت کرده بودم: آره خب واقعا هم اینجا چیزی نداری, ینی هیچی نداری که بخوای بخاطرش بمونی, منم که مهم نیستم
با گریه دویدم سمت حیاط و همون لحظه زین و هری و لویی که رفته بودن کلیده شرکت رو تحویل بگیرن اومدن
..تا زین منو دید دوید سمتم و بغلم کرد:چیشد..
سوالش نصفه موند وقتی دید لوک داره میاد سمتم
عصبانیت از صورتش معلوم بود
وای نه این قرار نی خوب پیش بره
لوک:سلینا عزیزملوک با استرس صدام کرد
زین صورتم رو گرفت و تو چشام زل زد: اذیتت کرده؟!
سینه اش از عصبانیت تند تند بالا پایین میرفت
دلم نمیخواست بلایی سر لوک بیاره ولی واقعا دلم شکسته بود
من به لوک گفته بودم که تجربه ی اولم با شکست روبه رو شد
من عاشق پسری شدم که چیزی درباره ی نوعه من نمیدونست, خب منم نمیدونستم, وقتی یک بار پیشش خواب بودم تغییر کردم و اون رابطش رو باهام بهم زد و ازم فرار میکرد. بعد ازون من یه دوره ی افسردگی داشتم
نخواسته شدن حس خیلی بدیه
لوک همه رو میدونست و این رفتار بد رو باهام کرد
ز:سلینا با تو بودمزین با عصبانیت پرسید
به خودم اومدم و سرم رو گذاشتم روی سینه ی زین و گریم بیشتر شد
-تو راست میگفتی داداش, من اشتباه کردم, من نباید با اون وارد رابطه میشدم اون منو نمیخواد, منو پس زد
صدای لوک رو شنیدم که گفت:هان؟!
زین من رو از بغلش کشید بیرون و رفت سمت لوک
لوک: زین..زین خواهش میکنم آروم باش, ما با هم دوستیم, کار احمقانه..صداش که ساکت شد رفتم سمتشون. زین محکم کوبیدش به در وردی
ز: با احساسات خواهر من بازی میکنی؟! فک کردی میتونی اشکش رو دربیاری و بری ؟
لوک: زین احمق نشو دو دقیقه گوش کن. ما با هم مشکلی نداریم
ز: به چی؟ اشکه خواهرم رو درآوردی بعد میگی مشکلی با هم نداریم؟
YOU ARE READING
THE PACK (1d)
Werewolfما یه خانواده ی بزرگ و قوی هستیم و قراره بزرگتر و قوی تر شیم من این رو پیش بینی کردم