"یه قول بهم بده..."
"چه قولی؟"
جاستین گیج شده بود
"قول بده...قول بده که اسم بچه تونو با کمک من میذاری خوک کثیف"
زین گفت و جاستین از عصبانیت سرخ شد. آره اینطوری این زین بود که حرف آخر رو زد. جاستین رفت بیرون برای همیشه...و زین...اون...اون چرا اینطوریه؟
چرا همه چیز مثل یه فیلمه؟
چرا نمیتونه باور کنه جاستین رفت؟
چرا خوشحال نیست؟
زین نتونست بخوابه...الان که فکر میکنه میبینه هیچ جاستین رو دوست نداشته...وقتی به علاقه ی توی چشمای نایل، لویی و هری فکر میکنه، یا به عشق توی حرکات شاون و مریلین، میبینه این رابطه فقط یه چیز زورکی بوده که الان تموم شده...پس با این فکر آسوده شد و کمی خوابید...
صب- نه ظهر بود که زین بیدار شد. احساس تهی بودن داشت و میخواست زار بزنه...ولی خب...اون خودش جاستین رو از خونه ش بیرون کرد. این علاقه نبود زین، این یه عادت بود؛ یه عادت که همیشه بهت زور میگفت
زین یه چیزی از یخچال برداشت و خورد چون سرش گیج میرفت. ساعت دو بود و از وقت ناهار گذشته بود. زین هیچ میلی نداشت. دوباره خزید توی نشیمن و روی کاناپه لم داد درحالی که به یه سریالی نگاه میکرد. اون هیچ شیتی از اون سریال سر در نمی آورد. تو این خونه احساس خفگی بهش دست میداد. فکر کرد بهتره بره بیرون...آره همین کارو میکنه. زین از خونه بیرون زد. بارون نم نم میبارید و زین فقط یه تی شرت تنش بود. راه افتاد. بارون شدت گرفت. زین نمی خواست برگرده خونه
اون دوید و وقتی یه نفر اسمشو صدا زد برگشت. مریلین زیر بارون داشت زین رو صدا میکرد. زین رفت سمتش و مریلین اونو کشید داخل کافه ی دردست ساخت. اون زیاد خیس نشده بود ولی زین خیس آب بود
"دیوونه داری چیکار میکنی؟"
مریلین بلند گفت. اون داشت نفس نفس میزد...لویی و نایل هم اونجا بودن. اونا زود یه پتو به زین دادن. نایل شونه های مریلین رو گرفته بود و داشت باهاش حرف میزد...یه چیزایی راجع به آب میگفت...مریلین کم مونده بود گریه کنه. رنگش پریده بود. لویی زین رو برد کنار شومینه که روشن بود. بعد رفت سمت مریلین...زین با تعجب به قیافه های ترسیده ی لویی و نایل نگاه کرد...مریلین به سمت طبقه ی بالا رفت تا لباساشو عوض کنه...زین فکر کرد مریلین چقدر اون بالا لباس داره؟
"چی شده بود؟"
زین آروم پرسید. لویی لبخند زد و کنارش نشست. نایل هم اونطرف زین نشست و پتوی زین رو کمی روی شونه های خودش کشید
"خب میدونی...اون تو رو دید که بیرونی و مثل دیوونه ها پرید بیرون صدات کنه. میترسید سرما بخوری. اون خیلی...حساسه؟"
لویی گفت و زین سرشو تکون داد. این که ترس نداشت...درضمن شاید زین میخواست قدم بزنه به اون چه ربطی داشت؟
"ولی خب لیلین فوبیای آب داره...از بارون هم متنفره. الان فوبیاش اومده بود سراغش چون زیر بارون خیس شده بود. وقتی اومد هیچی بهش نگو"
نایل آروم گفت و زین سرشو تکون داد...پس حساسیت مریلین نسبت به بارون و آب بخاطر این بود...ولی...ولی این که سر کار همه سرک میکشید هم دلیلی داشت؟ :/
وقتی مریلین اومد کنار لویی نشست و لویی دستشو دور شونه ش انداخت، زین جای خراش روی پیشونی مریلین رو دید...اون بهتر بود. لویی یه چیزایی در گوش مریلین گفت و اون سرشو تکون داد. زین آه کشید...
"اون پسرخاله ی کله خرت کی میاد؟"
نایل پرسید. تقریبا تو بغل زین بود ولی زین مشکلی نداشت...اصن ;)
"خفه شو چیک"
"یه چی میگما"
"اون یه چی رو برو به دوست دختر خنگولت بگو"
"هی حرف دهنتو بفهما"
"عه!"
لویی بین نایل و مریلی رو قطع کرد و اون دوتا به هم چشم غره رفتن. زین خندید...مریلین یه گلوله ی آتیش بود تو این گروه...
"حالا کی میاد؟"
لویی پرسید و مریلین گلوشو صاف کرد
"بزودی"
نایل با مسخرگی خندید و مریلین خودشو بیشتر به لویی چسبوند
"ببین ددی...اون ایدیات ایرلندی داره با من چپ میادا...بهش بگو بد میبینه هاااااا"
مریلین گفت و لویی خندید. اون به نایل گفت کوتاه بیاد و نایل بیشتر خندید. صدای خنده هاش خیلی عشق بود! (وای اشتون یادم افتاد *-*)
"نه جدا کی میاد؟"
نایل اینبار تقریبا جدی پرسید
"نمیدونم...دیروز به من گفت فردا میاد"
مریلین گفت و شونه هاشو بالا انداخت. لویی و زین خندیدن...
"یعنی چی دیروز گفت فردا میاد؟"
نایل با گیجی پرسید...چشمای لویی و مریلی گرد شد
"یعنی امروز..."
با تقه ای که به در خورد هر چهار نفر از جا پریدن
"وای خودشه...خووووودشششششههههههههه"
مریلین جیغ کشید و دوید در رو باز کرد. هری چترشو تقی بست و با یه لبخند به قیافه های ضایع دوستاش نگاه کرد
"سلوم!"
"پوووووففففف بیا شوهرته"
مریلین به لویی گفت و زین خندید...همه ی کارای این دختر شیرین بود...برای همه البته. زین گیه!
در دوباره زده شد و اینبار مریلین قشنگ هری رو شوت کرد اونور و در رو باز کرد
"لیییییییییییییییییییییییییییوووووووووووووووووووووومممممممممممممممممممممم"
***عایا لیوم بود که پشت در بود؟
فکر نکنم D: بازم دارم خبیث میشم هارهار
مـ ـریـ ـلـ ـآ***
YOU ARE READING
just me, him & the moon ꗃ ziam.zustin ✓
Fanfiction"جایی که فقط من و ماهم، خدا هم اگه بخواد میتونه بیاد" #Ziam_Mayne