جاستین و مریلین وارد خونه شدن. اونا کل راه رو حرف نزدن، انگار الان هم لیلین نمیخواست حرف بزنه
"میدونی من یه سلبریتیم"
جاستین با نیش باز گفت و چشمک زد. مریلین چشماشو تو حدقه چرخوند و وارد آشپزخونه شد. پسر بلوند هم مثل یه پاپی پشت سرش بپر بپر کرد
"هر کی میخوای باش میدونی که من اهمیت نمیدم"
"آره چون پاپاراتزی اینجا ندارین، واقعا چطور ممکنه؟"
"چون اگه بفهمیم یکی خبر بیرون داده خودشو بیرون میدیم"
مریلین گفت و اینبار نوبت اون بود که چشمک بزنه. جاستین قاه قاه خندید. اونا با لیوانای شکلات داغ و مارشملوشون روی راحتی لم دادن. یه روز آروم...ولی اونا از درون در آشوب بودن
جاستین میخواست حرفای دوستش رو بشنوه و مریلین نمیدونست باید از کجا شروع کنه. جِی بی داشت با مارشملوهای روی نوشیدنیش بازی میکرد...مریلین بهش خندید و ده دقیقه ی تمام دستش انداخت
بعد ده دقیقه دوباره هردو ساکت شدن. حتی تی وی رو هم روشن نکردن
"من کارای مهم تر از خوردن هات چاکلت و مارشملو با تو رو دارم"
جاستین با منت گفت، مریلین چشماشو ریز کرد
"چی مثلا؟ به فاک دادن یه هرزه؟ یا تف کردن رو فنات؟"
حرفایی که اون هرگز فکر نمیکرد به زبون خواهد آورد. جاستین ولی شونه هاش رو بالا انداخت
"حداقل فکر میکردم تو منو میشناسی"
"نه پسر من میشناسمت، فقط جواب منتی که گذاشتی رو گرفتی"
مریلین گستاخانه گفت و جاستین دوباره خندید
"راستی، شاون چرا رفت؟"
"چون نمیخواست من کنترلش کنم،" لیلین چشماشو گرد کرد، "نمیخواست ذهنش توسط من شسته بشه، نمیخواست دیگه منو ببینه تا نتونم هیپنوتیزمش کنم"
"مسخره!" جاستین خندید و مریلین رو آروم هل داد عقب، "تو بعضی وقتا ترسناک میشی میدونستی؟"
"آره..." مریلین ژست کابویی به خودش گرفت، "خودم میدونم، فِیمس پلی بوی"
"هی اونطوری صدام نکن!"
***
"اوه های!"
جما بود. با شوق وارد خونه ی مریلین شد. یه پسر همراهش بود
"این کِوین، دوست قدیمیمه"
جما معرفی کرد. پسر بور کمی جلوتر اومد و با مریلین دست داد. مریلین که چشماش داشتن برق میزدن، اونا رو به داخل دعوت کرد. ولی جما گفت دارن میرن شهر رو به کِوین نشون بدن. مریلین با لبخند همیشگیش بهشون گفت مشکلی نیست و از وقتشون باهم لذت ببرن. کِوین یه ظرف در دار به لیلین داد
BINABASA MO ANG
just me, him & the moon ꗃ ziam.zustin ✓
Fanfiction"جایی که فقط من و ماهم، خدا هم اگه بخواد میتونه بیاد" #Ziam_Mayne