***نوت آخر برای من مهمه***
شب، زودتر از چیزی که زین فکر میکرد فرا رسید
زین یه بیر برداشت و روانه ی خونه ی نایل شد. وقتی جلوی خونه رسید صدای موزیک گوشاشو کر کرد. کلی ماشین بیرون خونه بود...زین با چشمای گرد به دور و بر نگاه کرد! مگه ممکن بود تو شهر به این کوچیکی ایییییین همه جوون باشه؟
زین در رو زد و دید در بازه. وارد شد و شاون رو جلوی در دید که دستش یه پیک بود و داشت با یه پسر حرف میزد و میخندید
"هی!"
"اوه زین! هی پسر! خوش اومدی...نایل تو آشپزخونه ست"
شاون یه ضربه ی دوستانه زد به پشت زین و زین لبخند زد. اون به سمت آشپزخونه رفت...همه جا پر آدم بود. همه شون هم بالای هیجده سال و کمتر از سی سال سن داشتن. بعضیا داشتن میرقصیدن و شراب میخوردن، بعضیا هم که مست بودن. اوه! نایل خیلی شیطونه!
"هی نایلر!"
زین نایل رو دید. قیافه ی نایل با لبخند بزرگش روشن شد
"خوش اومدی!"
اون گفت و بیر توی دست زین رو گرفت. زین خندید. اون کت چرمیش رو درآورد و روی صندلی گذاشت. بعد رفت تو خونه تا آشنا ها رو پیدا کنه. لارا روی راحتی نشسته بود و داشت با مریلی و دوتا پسر حرف میزد
زین ترجیح داد نره پیش اونا...ولی بعد برگشت و جاستین رو دید که از خنده خم شده بود و پسر کناریش هم داشت ریسه میرفت. زین توجهی نکرد و سعی کرد لیام رو پیدا کنه. یه حسی بهش میگفت باید از اینجا بره...اونم با لیام!
بعد کمی گشت زدن تو خونه، لیام رو توی آشپزخونه پیدا کرد که داشت یه بسته چیپس برمیداشت
"اوه زینی!"
"های!"
زین یه لبخند گشاد زد. وجود لیام براش کافی بود تا نیشش رو تا بنا گوش باز کنه
"خب...میتونیم نایلو بپیچونیم"
لیام در گوش زین زمزمه کرد. زین به تفاوت هیکلاشون نگاه کرد. این خیلی کیوت بود -وهات- زین به خودش لرزید چون نفسای لیام میخوردن به گردنش. زین سرشو تکون داد و اونا به بیرون آشپزخونه نگاه کردن
"هی گایز!"
"لارا..."
لیام لارا رو صدا کرد و لارا به اونا نگاه کرد. مثل همیشه لباسای خاصش رو پوشیده بود. یه توتوی بنفش با یه بند تی بلینک - 182 و جوراب شلواری توری با کفشای پانک پوشیده بود
"خب...من و زین باید بریم. زین حالش خوب نیست"
لیام گفت و زین بلافاصله خودشو بی حال نشون داد. لیام خنده شو پس زد. لارا خنده ی ریزی کرد
"شما دوتا هرجا میخواین برین، من به نایل چیزی نمیگم. اگه مست کنه فردا هیچی یادش نمیاد. جاستین هم زیادی با یچه ها مشغوله"
KAMU SEDANG MEMBACA
just me, him & the moon ꗃ ziam.zustin ✓
Fiksi Penggemar"جایی که فقط من و ماهم، خدا هم اگه بخواد میتونه بیاد" #Ziam_Mayne