"باید چشمانم را باز کنم. باید بدنم را کشش بدهم تا تمام خستگی ها و کینه هایم را بریزم کف خانه. من باید دنبال چیزی باشم، چیزی که برای همیشه ارزش داشته باشد. من آرامشی نمیخواهم که به یک کتاب بسته باشد. من آرامشی همیشگی میخواهم؛ و برای پیدا کردن آن باید راه پر فراز و نشیب و سختی را طی کنم. پس اول باید از آرامش کاذبم دست بکشم تا بتوانم آرامش حقیقی را پیدا کنم."
مریلین کتاب رو بست. به بیرون کافه نگاه کرد. مردم داشتن زودتر قدمهاشون رو برمیداشتن تا زودتر به مقصدشون برسن. هیچ کس نمیخواست از گلهای پیرهن تابستون استفاده کنه. برای همین، شاهزاده ی جوانِ تابستون، با خشم هرچه بیشتر شعله های نگین تاجش رو پرت میکرد سمت مردم.
بهش حق بدین، اون اینهمه منتظر بود تا حکومت رو به دست بگیره.
مریلین به بستنی آب شده ش خیره شد. زندگیش بی هدف بود. راکد. مثل همیشه. تنها چیز جدید که داشتن زین بود. زین. اون هم دیگه داره قدیمی میشه. تقریبا یه ساله که مریلین زین رو پیدا کرده، و الان زین مثل یه تیکه از وجودشونه.
مریلین کتابش رو گذاشت تو کوله ش. پول رو حساب کرد و انعام رو روی میز گذاشت. رفت. اونجا کافه ی لیام نبود. اینجا شهر خودش نبود...
شهر خودش بود، ولی شهر کوچولوشون نبود. این شهر ده برابر اون شهر بود. دلش تنگ شده بود، هاه، اون میخواست مثلا تنها باشه. میخواست بره دنبال آینده ش. دنبال کسی که خیلی دوستش داشت، ولی شکست خورد. این شکست هزارمش بود.
بعد شکست هزارم باید تسلیم شی، دیگه نمیخواد تلاش کنی چون سرنوشت کنترل رو به دست گرفته.
سرنوشت.
چیزیه که ما مینویسمش ولی اون ما رو کنترل میکنه
سرنوشت مریلین مه آلوده. تنها چیزی که میدونه اینه که بهتره گوشیش رو روشن کنه و بذاره پیداش کنن. بعد دیگه هیچی براش اهمیت نداره. فقط میخواد یه کم آروم بگیره.
-
"هیچ میفهمی؟ میفهمی چقدر نگرانت بودیم؟"
"خدای من مریلین! من که داشتم سکته میکردم."
"واقعا منظورت از این کار چی بود؟"
"میدونی که میتونی حرفاتو به من بزنی-"
"بس کنید!" نایل سر دوستاش داد کشید. اخم کرده بود، "تنهاش بذارید. حتما لازم دونسته که بره با کسایی که خونه رو تحویل دادن حرف بزنه" اون ادامه داد. مریلین لبخند کوچیکی زد. لیام، لارا و زین گیج بودن درحالی که جاستین خندید
"درسته. چرا سرزنشش میکنین؟ هی مری، بیا برگردیم خونه، خب؟"
اون با لبخند بزرگش گفت. مریلین آهی کشید، نمیخواست یادآوری کنه از لفظ "مری" بدش میاد ولی نمیخواست هیچ لرزشی تو تارهای صوتیش پیش بیاد.
ESTÁS LEYENDO
just me, him & the moon ꗃ ziam.zustin ✓
Fanfic"جایی که فقط من و ماهم، خدا هم اگه بخواد میتونه بیاد" #Ziam_Mayne