"اولین باری که اومدم سراغ ماه، از شکسته ترین بچه های دنیا بودم"
زین مثل همیشه سرش رو روی شونه ی لیام گذاشته بود. دوباره همون حال و هوای عجیب بود، ماه باعثش شده بود. میتونم قسم بخورم!
دوباره چشمای زین از الماس های ریزِ انعکاس یافته و چشمک زن شده بودن. ستاره ها. درموردشون زیاد حرف نزدیم...میخواین درباره شون حرف بزنیم؟ هر چی باشه ستاره ها فرزندان ماه هستن
"میخوام همه چیزو فراموش کنم، درست مثل گرد و خاک روی وسایل بچگیم میخوام روشون رو بپوشونم. لیام، من از خاطره ها متنفرم!"
زین به حرف اومد. آهسته و آروم حرف میزد. انگار صداش هم خسته بود...اون همیشه دردهاش رو برای ماه میاره. به خودش قول داده بود خوبی بیاره ولی انگار نمیشه. غم غریبی که ماه داره تو روح همه رسوخ میکنه و تا قطره ی آخرش رو خاکستری -به رنگ خودش- میکنه؛ درست مثل کاری که با ماه کرد
"پس فراموششون کن"
"اونا درد دارن"
"پس خوبشون کن"
"اونا دست از سرم برنمیدارن"
"پس سرشون داد بکش و بهشون بگو برن خونشون...جایی که اینهمه سال دفن شده بودن"
لیام دستش رو به سمت ماه دراز کرد و با عیار چشمی ماه رو نوازش کرد
"ببین...حتی ستاره ها هم دارن بهت چشمک میزنن و میگن، برای یه امشبم که شده همه چیو فراموش کن و به خودت عشق بورز"
لیام با لبخند گفت. زین هم لبخند زد و بیشتر سرشو تو گردن لیام فرو برد
"ستاره ها شیطونن!"
زین گفت. اون راست میگفت! ستاره ها شیطونن ولی این شیطنتشون به درد بخوره. حداقل اونا با قانون بازی میکنن تا صُور فلکی به هم نخوره...اونا خیلی با دقت سرجاشون می ایستن تا نوبتشون برسه و بعد چشمک بزنن...
آسمون وسیعه. وسیع تر از دامن بهار، زنده تر از گرمای تابستون، طولانی تر از روزای خسته کننده ی پائیزی و پر ستاره تر از همه ی دونه های برفی که تو زمستون رو زمین میریزن...آسمون همه چیز رو داره. چقدر بگم؟ اوه خیلی زیاد میشه...میره به لیست کتابای کلفتی که باید بنویسمشون!
و ستاره ها -بچه های ماه و خورشید- با اون همه شیطنت باید وظیفشون رو انجام بدن تا مرد صحرانوردی که اونطرف دنیا، دورتر از زین و خاطراتش، داره روی شن ها راه میره تا به یه حیات برسه، راهشو گم نکنه.
"پس، بیا خاطرات منو دور بریزیم"
زین گفت و از جا بلند شد. لیام با تعجب نگاه کرد
"چطوری؟"
"اول، منو محکم ببوس، بعد، تو آغوشم بگیر. بعد به ماه بگو جام پیش تو امنه، بعدم میریم خونه ی من تا همه ی وسایلی که از سالها پیش دارمشون رو بریزیم دور"
زین با انگشتاش شمرد. لیام خندید. اون از جا بلند شد و زین رو محکم بوسید...موسیقی بی صدای حرکت لبای لیام گوشای زین رو کر کردن...وقتی لیام بعد یه بوسه ی کوچیک و آخر جدا شد، بدن کوچیکتر زین رو محکم بین دستاش گرفت. قد اونا مثل هم بود ولی شونه های لیام پهن تر و هیکلش درشت تر بود. پس، اونا مثل پازل همو کامل میکردن. بعد، لیام دست زین رو گرفت
"ماه! جاش پیش من امنه!"
اون داد زد. زین خندید. اونا از تپه اومدن پایین و سوار جیپ مریلین شدن.
***
"خب، نه اینکه...میدونی...من...نمیدونم جاستین، اینقدر سوالای احمقانه نپرس!" مریلین کلافه گفت. جاستین عوضی خندید، "معلومه کسی تو سوپ گوجه فرنگی شکر نمیریزه!" مریلین داد کشید
خنده ی جاستین بلند شد و مریلین کوبوند رو پیشونیش...این پسر واقعا مردم آزار بود، الان میفهمه زین چطوری باهاش سر میکرد! تازه، وقتی دستور میده مریلین میخواد دونه به دونه موهاشو بکنه ولی خب اینکارو نمیکنه.
"وقتی شیر میریزن پس باید شکرم بریزن دیگه!"
"نه! پسرخاله ی من آشپزه یا تو؟"
مریلین گفت و شعله ی گاز رو کم کرد. جاستین شونه هاشو بالا انداخت. دو روز بود اینجا پلاس بود و مریلین سعی داشت بندازتش بیرون. آره، اون و مریلین اونقدر سریع صمیمی شدن
"نمیخوای بری خونه؟ یه ضبطی، یه توری چیزی!"
"فردا تو لایو لانج اجرا دارم، باید یه آهنگ از خواننده ی دیگه رو کاور کنم، ولی کسی رو لایق نمیدونم!"
جاستین با افاده ی ساختگیش گفت و مریلین خندید. اون کنار جاستین که لم داده بود و داشت اینستاگرمش رو چک میکرد نشست. اونا پنج دقیقه همونطوری نشستن. این سکوتای طولانی بین مریلین و جاستین زیاد بودن. این مریلی رو اذیت میکرد. بعضی وقتا آرزو میکرد شاون اینجا بود و اونا میتونستن جنگ بالشتی راه بندازن، ولی...شاون خودش خواست که بره. برای همین مریلین دیگه بهش فکرم نمیکنه
کسی که خودش خواست بره، باید بذاری بره. چون اون دلایل خودش رو داره، شاید به نفع تو هم بود؟
اونا جدا شدن. پس دیگه لزومی نداره مریلین به شاون فکر کنه، فکر کردن بهش عذابش میده. بهانه ی اون بچگانه بود. بهانه ی اون فقط اون نبود، حتما مشکل بزرگتری داشت...
آخه چه مشکلی؟ نمیدونم...حتما میخواسته از چیزی محافظت کنه، آدما وقتی بخوان از چیزی محافظت کنن همه چیزشونو گرو میذارن...همه چیز رو میزنن به هم، ولی میدونین بدترین حالتش چیه؟ زمانیه که خودشون چیزی که ازش محافظت میکنن رو بزنن بشکنن...ولی در مواقعی شکستگی کوچیک از شکستگی های بزرگ جلوگیری میکنه
"کجایی؟"
***خودمم خجالت میکشم با ماه حرف بزنم
مـ ـریـ ـلـ ـآ***
YOU ARE READING
just me, him & the moon ꗃ ziam.zustin ✓
Fanfiction"جایی که فقط من و ماهم، خدا هم اگه بخواد میتونه بیاد" #Ziam_Mayne