~9~

849 102 35
                                    

***ممنون برای پیشنهاداتتون (:***

** چون فرمت عکس رو برای اون بالا قبول نکردعکس لباسای لارا اینبار اینجاست (:**

** چون فرمت عکس رو برای اون بالا قبول نکردعکس لباسای لارا اینبار اینجاست (:**

¡Ay! Esta imagen no sigue nuestras pautas de contenido. Para continuar la publicación, intente quitarla o subir otra.

بازارچه شلوغ نبود. یه چند نفری میومدن و میرفتن. البته میومدن خرید میکردن میرفتن

لارا با عمه ش پشت یه غرفه بود. غرفه، غرفه ی مربا بود. مرباهای عمه ی لارا آوازه ی بلندی داشت. لارا عاشق عمه ش بود (عجایب هشت گانه :||||) و برای همین بعضی وقتا میومد تا کمکش کنه

وقتی لارا دوتا پسر شبیه زین و لیام رو دید فوری پشت پیشخوان موقت قایم شد. آستین های بلند پلیور دیزاین کانیه وستش رو بالا زد و به عمه ش گفت آروم باشه. یواشکی رفت و گوشه ای که کمتر کسی بهش نگاه میکرد قایم شد. لیام و زین رو زیر نظر گرفت. اونا یکی یکی غرفه ها رو میدیدن و شاید خرید میکردن ولی خیلی خوشحال به نظر میرسیدن. لارا فکر کرد شاید اگه اونا لارا رو ببینن مؤذب میشن برای همین یواشکی کوله پشتی مشکیش رو برداشت و از بازارچه اومد بیرون

زین و لیام به یه غرفه رسیدن که فقط چیزای بافتنی داشت. یه خانم پیر که خیلی آروم صحبت میکرد پشت کانتر بود

"واو اینو"

لیام یه بافتنی که به رنگای آبی، بنفش و صورتی بود اشاره کرد. زین خندید. روی بافتنی جمله ی "You are Valid" گلدوزی شده بود

"خدای من این خیلی بایه"

"چیه؟"

لیام گیج پرسید. اون هیچوقت به این جور چیزای مسخره توجه نمیکرد. ما دوتا سکشوالیتی تو دنیا داشتیم، استریت که لیام فکر میکرد بود، و لز/گی. بای دیگه چیه؟

"خدای من...بای سکشوال. این جمله توسط بای ها استفاده میشه اکثرا. فکر کنم..."

"اوه. نمیخوایش؟"

لیام پرسید و زین خندید

"من بای نیستم، لیام"

اون گفت و لیام شونه هاشو بالا انداخت. اونا به غرفه ی بعدی و بعدتر از اون رفتن. به یه غرفه رسیدن که فقط مربا داشت

"اوه این عمه ی لاراست!"

"لارا؟"

"آره آره بیا بریم اوه اوه"

لیام زود سرشو انداخت پایین و بازوی زین رو محکم گرفت. اونا از بازارچه بیرون اومدن و سوار ماشین شدن

"اووووفففف نزدیک بودا"

"خب چی میشد اگه اون ما رو میدید؟"

"به لارا میگفت"

لیام گفت. زین خندید

"خب بگه...ما که کار اشتباهی نمیکنیم"

زین گفت و کمربندشو بست. لیام هم همینکارو کرد و پوفی کشید

"اون وقت بچه ها فکر میکنن این یه دیت بوده"

لیام گفت و زین جوابی نداد. این یه دیت نبود...خیلی هم عالی!

اونا به استار باکس رفتن. اونجا کمی باهم حرف زدن...از گذشته

"خب تو اینجا به دنیا اومدی؟"

لیام پرسید. زین سرشو تکون داد. لیام منتظر بود زین بیشتر توضیح بده ولی گویا زین نمیخواست چیزی بگه؛ پس لیام خودش شروع کرد

"من تو لندن به دنیا اومدم و بزرگ شدم. تعطیلات رو با خانواده ی خاله م میومدیم اینجاو خیلی صمیمی بودیم...خیلی. تا اینکه خاله م فوت شد. مادر مریلین. ما از هم جدا شدیم...مادربزرگم درفراغ دخترش دق کرد. خونه و مغازه ای که داشت رسید به ما. مغازه رسید به مادر من و خونه رسید به مریلین. ما اینجا رو فراموش کرده بودیم تا اینکه من کارمو از دست دادم. سرمایه ای که داشتم رو نگه داشتم. دوست دختر نایل که اهل اینجا بود گفت یه جایی رو سراغ داره که من میتونم با پولم بخرم. با مریلین که اومدن اینجا، مریلین گفت اونجا همون شهر مادربزرگمون بوده"

لیام تعریف کرد و زین لبخند زد

"بعد، تصمیم گرفتیم مغازه رو یه کافه کتاب کنیم. از اجاره نشینش گرفتیمش. مریلین و بقیه اومدن اینجا تا ترتیب کارا رو بدن درحالی که من داشتم تو لندن لوازم مورد نیاز رو میخریدم و میفرستادم اینجا. هری و لویی هم که فقط ما رو داشتن اومدن اینجاخونه خریدن. نایل هم اومد خونه ی لارا. بعدش هم که خودت میدونی...خب من زیادی حرف زدم. تو بگو"

"من؟ چی بگم؟"

زین پرسید. لیام سرشو تکون داد. اونا از استارباکس بیرون اومدن. لیام زین رو جلوی خونه ش پیاده کرد و زین ازش تشکر کرد. اون وارد خونه شد...خودشو روی تختش رها کرد. گیج بود...

ناراحت یا عصبی نبود که این یه دیت با یه پسر فوق هات نبود، خوشحال بود و این گیجش میکرد. چون زین آدمیه که اونقدر فکر میکنه تا جواب رو بگیره پس شروع کرد توی ذهنش چرخیدن

چرخید و چرخید و چرخید تا اینکه مغزش از هم پاشید...ولی به یه چیزی رسید...

اون خوشحال بود چون آمادگی قبول کردن مسئولیت "تعلق داشتن" رو نداشت

زین تازه آزاد شده بود و نمیخواست قلبش برای چندمین بار بشکنه

آره اون هنوز آماده نیست

خب...

آیا اصلا آمادگیش رو به دست میاره؟


***:) لباسای لارا رو میدوسم

مـ ـریـ ـلـ ـآ***

just me, him & the moon ꗃ ziam.zustin ✓Donde viven las historias. Descúbrelo ahora