***هرگز کسی رو بدون مدرک و دلیل قضاوت نکرده م، نمیدونم چرا همه الان دارن قضاوتم میکنن، هاها، دنیا هیچوقت باهام دوست نبود***
لارا ماکرون ها و قهوه ها رو روی میز گذاشت. لبخند زورکی زد. توتوی زردشو صاف کرد و موهای نارنجیش رو کنار زد. نایل گلوشو صاف کرد. جاستین و مریلین صاف نشسته بودن، جاستین انگار از لارا میترسید
"خب،" لارا گفت و نفسش رو بیرون داد، کمی خم شد و مصنوعی خندید، "چه عجب اومدین خونه ی ما؟"
"اوه!" مریلین انگار که یه غریبه ست خنده ی مودبانه ای کرد و دستش رو تکون داد، "من و جاستین حوصلمون تو خونه سر رفته بود، امروزم لیام و زین رفتن بیرون شهر، پس گفتیم بهتره بیایم اینجا"
"آها..."
لارا دستاش رو روی هم گذاشت و روبروی مریلین و جاستین نشست. بهشون خیره شد. مریلی میدونست لارا از جاستین خوشش نمیاد، حتی یه جورایی زش متنفره؛ ولی جاستین دیگه الان دوستش بود و مریلی هم قدر شکستن دل کسی رو نداشت.
"خب نایل کجاست؟"
"اوه الان میاد، رفته به عمم چیزی تحویل بده. اگه بیاد ببینه شما اینجایین خیلی خوشحال میشه. از خودتون پذیرایی کنین!"
لارا دوباره لبخند مصنوعی زد
"آه نه فکر کنم بهتره بریم، مریلی"
جاستین سرشو تکون داد که یعنی وقت رفتنه. مریلین که متوجه بود منظورش چیه، تائیدش کرد. همین که از جا بلند شدن، در خونه به صدا در اومد
"اوه حتما نایله!"
لارا گفت و به سمت در رفت. وقتی در رو باز کرد و اون رو جلوش دید، دهنش یک متر باز شد. دوباره شد لارای اصلی و جیغ جیغاش رفت رو هوا
"شااااااووووننننننننننن"
چشمای مریلین گرد شدن. شاون؟ اون اینجا چیکار میکنه؟
لارا شاون رو بغل کرد ولی بعد یه مشت محکم زد به سینه ش
"بیشعور! هیچ میدونی مریلی چقدر غصه خورد؟"
"میدونم آمممم...میشه بیام تو؟"
"آهاها البته!"
لارا شاون رو یه جورایی پرت کرد داخل خونه و آروم خندید. همه ساکت شدن. این یه جورایی دست پاچه وار بود، میدونین که...
"اوه های!"
جاستین سعی کرد جو رو عوض کنه. شاون لبخند زد و با جاستین دست داد...و با مریلین هم همینطور. اون گلوش رو صاف کرد
"خب اِه...میخواستم کمی حرف بزنیم"
"خیلی هم خوب! ما دلمون برات تنگ شده بود!"
لارا با ذوق گفت. ایمان داشت به این که مریلین و شاون به هم برمیگردن. ولی اصل قضیه رو نمیدونست. شاون خواست که با مریلین تنها حرف بزنه...و جاستین و لارا اونا رو تو اتاق تنها گذاشتن. مریلین به دیوار خیره شده بود. شاون جلوش ایستاد
YOU ARE READING
just me, him & the moon ꗃ ziam.zustin ✓
Fanfiction"جایی که فقط من و ماهم، خدا هم اگه بخواد میتونه بیاد" #Ziam_Mayne