***داستان جدید گذاشته م، اگه وقت داشتین و حوصله، سر بزنین، ممنون***
"شوخی میکنی!"
لیام با چشمای از حدقه دراومده گفت. مریلین فقط شونه هاشو بالا انداخت. شاون رفته بود...لیام و مریلین باهم تنها بودن. لیام نمیتونست باور کنه شاون و مریلین بریک آپ کرده ن
ترسید
اگه رابطه ای مثل رابطه ی شاون و مریلین خراب شه پس اون و زی- زنگ در خورد و افکار احمقانه ی لیام رو به هرطرف شوت کرد
وقتی لیام در رو باز کرد و هیکل و لبخند کیوت زین رو دید تازه یادش اومد امشب قرار بود برن پیش ماه...ولی...مریلین...اون به لیام احتیاج داره
"بیا تو..." لیام زمزمه کرد و بدون هیچ حرف دیگه ای، زین که دیگه لبخندش پریده بود، وارد خونه شد
"های...؟"
اون با شک گفت وقتی مریلین رو اونطوری تو خودش دید
"های زینی"
مریلین یه لبخند زورکی زد...اون روز لیام و زین با بهترین دوستشون حرف زدن...لیام میترسید، خیلی میترسید و این زین رو متعجب میکرد، یعنی لیام چرا اینقدر نگران و ترسیده به نظر میاد؟
***
"چی میییییگیییییی"
لارا داد کشید. لیام کارتن رو گذاشت جلوی در
"لارا لطفا فعلا خفه شو، ما مجبوریم این کار رو بکنیم!"
"لیام! دو ماهه از اون اتفاق میگذره! دو ماهه! مریلین خوبه، اون میخنده!"
"من میترسم میفهمی؟"
لیام بلندتر داد کشید. لارا با چشمای گستاخش به لیام نگاه کرد
"هر غلطی دوست داری بکن! ولی اینو بدون اگه اذیتش کنی چیزی که ازش میترسی سرش میاد"
لارا غرید و بعد اینکه از در خارج شد، اون رو کوبید. لیام به در خیره شد. اون فقط نگران مریلین بود...برای همین تصمیم گرفت بهتره از این خونه برن. برن به یه خونه ی دیگه که نزدیک خونه ی لیندا و نایل بود
لیام تنهایی این تصمیم رو گرفته بود
مریلین از اتاقش بیرون اومد. ساعت ده صبح بود و لیام از هشت سرپاست. مریلین درحالی که چشماشو میمالید رفت تو آشپزخونه. اون هیچوقت دیرتر از نُه بیدار نمیشد. همیشه موهاشو شونه میکرد و یه بان رو سرش درست میکرد و بعد میومد بیرون، بعدم که موهاشو کوتاه کرد، حتما شونه شون میکرد
ولی الان...
"اوی اوی!" اون با ماگ قهوه تو دستش وارد پذیرایی شد و کارتن ها رو دید، "داری چی کار میکنی پسرک شیطون؟"
"آم...آممم...یه خونه ی جدید گرفتم!"
"سر صبحی حوصله ی شوخی ندارم، لیام" مریلین گفت و چشم غره رفت. اون میخواست برگرده طبقه ی بالا که لیام از شونه ش گرفت. "هی!"
"گوش کن، من میخوام از این خونه بریم"
"من نمیخوام! تو اگه خیلی میخوای بری، برو!"
مریلین داد کشید؛ با اینکه لیام خیلی آروم باهاش رفتار کرد. آره...هیچ یادم نبود
بیاید بهتون یه رازی بگم؛ وقتی دل آدم میشکنه، خرده هاش میرن تو مغز. مغز و ذهن رو زخمی میکنن، آدمی که دلش شکسته، ذهنش هم زخمی میشه. برای همین بعد بریک آپ با کسی که خیلی دوستش داری، عصبی میشی. اینو همتون میدونستید، ولی حالا که از زاویه ی جدیدی بهش نگاه کردیم، یه چیز جدید شد و شد رازی بین من و شما
"به من گوش کن! من از این خونه به هیچ جهنم دره ای اسباب کشی نمیکنم! تو هم اگه خیلی دوست داری، گورتو گم کن، برو و یه دیک هِد شو! برو!"
مریلین بلند گفت، عصبانی تر از قبل بود
"خودت با خودت تصمیم میگیری؟ این یعنی چی؟ لیام! تو قبل اینکه شاون بره همه چیو اول به من میگفتی! نمیگفتی هم یه جوری رفتار میکردی که بفهمم!"
"نمیدونی! من بخاطر خودت میگم!"
لیام هم صداش رو بلند کرد. مریلین نفس عمیقی کشید...پلکش تیک عصبی زد، آماده ی جواب دادن شد
"نترس، من دیگه یه نوجوون احمق نیستم که به خودم صدمه بزنم، اونی هم که تو دیده بودی رفع شد، برای همینه من اینجا ایستاده م"
"لیلین تو متوجه نیستی من چقدر نگرانتم!"
لیام آروم گفت، چشماش داشت پر میشدن، برعکس، چشمای مریلین داشتن لبخند میزدن...این لبخند به لباش رسید و اون ماگ رو گذاشت کنار، دستاشو دور گردن لیام حلقه کرد و رو انگشتاش بلند شد، اون سرشو روی شونه ی قوی لیام گذاشت و پسرخاله ش، بازوهاش رو دور مریلی پیچید
"این خوبه که نگران من هستی، من خوشحالم که هنوز کسایی هستن که نگرانم باشن" اون کنار کشید و لبخند زد، "لیام، من قدر تو و دوستامونو میدونم برای همین، کاری نمیکنم که ذره ای اخم یا قطره ای اشک رو صورتتون ببینم، مطمئن باش من از اونایی نیستم که بعد یه بریک آپ همه چیو بذارن کنار، باور کن"
مریلی التماس کرد
"خودتم میدونی که اون صحنه از جلوی چشمم نمیره، میدونی یا نه؟"
"میدونم، متاسفم، ولی...بیا فراموشش کنیم چون دیگه اتفاق نمی افته، من دیگه احمق نیستم"
مریلی آروم گفت و لیام لبخند زد، اشک تو چشماش پایین نیافتاد و همونجا خشک شد. مریلی هم آماده شد تا با لیام برن به کافه...لارا روی پله ی کوچیک جلوی کافه نشسته بود، توتو نپوشیده بود با اینکه هوا داشت گرم میشد...اون سرش رو بلند کرد و با دیدن لیام و مریلین لبخند زد
"میدونستم تو اون کار رو نمیکنی، لی!"
***دارم چهره ی نیما یوشیج رو میکِشم *-* البته برا مدرسه ست -_- فقط میتونم عکسشو نگه دارم T_T
مـ ـریـ ـلـ ـآ***
VOCÊ ESTÁ LENDO
just me, him & the moon ꗃ ziam.zustin ✓
Fanfic"جایی که فقط من و ماهم، خدا هم اگه بخواد میتونه بیاد" #Ziam_Mayne